کتاب داستان کودکانه قدیمی: اردک سبز / جوجه اردک زشت 1

کتاب داستان کودکانه قدیمی: اردک سبز / جوجه اردک زشت

کتاب داستان کودکانه قدیمی اردک سبز

کتاب داستان کودکانه قدیمی

اردک سبز

یا همان: جوجه اردک زشت

ـ نشر: پدیده
ـ چاپ: پیش از انقلاب

به نام خدا

بابا اردک خیلی نگران است. برای اینکه [همه‌ی جوجه‌ها سر از تخم بیرون آورده‌اند؛ اما] تخم چهارم هنوز حرکتی ندارد.

تق‌تق! بالاخره کوچولوی چهارم هم از تخم درآمد.

تق‌تق! بالاخره کوچولوی چهارم هم از تخم درآمد.

بابا و مامان اردک از مشاهده‌ی سه بچه‌ی اولشان خیلی مغرور هستند؛ اما جوجه‌ی چهارم ابداً شبیه آن‌ها نیست. مامان اردک با تعجب گفت: «ببین گردنش سبز است» و بابا اردک اضافه کرد: «نوکش هم قرمز است.» مامان اردک افزود: «باوجوداین یک اردک کوچولو است.»

یک روز خروس از او پرسید: «کوچولو بگو ببینم راست‌راستی تو یک اردک هستی؟» جوجه اردک با کم‌روئی جواب داد: «البته که اردکم.» تمام حیوانات از دیدن کوچولوی سبز گردن تعجب کرده و او و پدر و مادرش را مسخره می‌کردند.

یک روز خروس از او پرسید: «کوچولو بگو ببینم راست‌راستی تو یک اردک هستی؟»

مرغ‌ها قدقد کرده و می‌گفتند: نگاهش کنید این یک اردک کوچولوی سبز است.

غازها فریاد می‌زدند: مثل قورباغه سبز است!

بوقلمون‌ها اضافه می‌کردند: سبز با یک نوک قرمز!

بوقلمون‌ها مسخره می‌کردند و می‌گفتند: چه گردن درازی دارد!

از این‌طرف سه تا جوجه اردک زرد با گردن افراشته و با غرور دنبال مامان اردک می‌رفتند؛ اما جوجه اردک سبز به فاصله‌ی زیاد پشت سر آن‌ها خود را می‌کشانید. او همواره غمگین و سرافکنده بود. زیر سر به سرش می‌گذاشتند. همه، گردن سبز و نوک بزرگ قرمزش را مسخره می‌کردند. باوجوداین او به خودش می‌گفت: من یک اردک هستم.

بوقلمون‌ها مسخره می‌کردند و می‌گفتند: چه گردن درازی دارد!

یک روز مامان اردک بچه‌هایش را کنار استخر برد.

یک روز مامان اردک بچه‌هایش را کنار استخر برد. تمام حیوانات اهلی به تماشای آن‌ها آمده بودند. مامان اردک خود را به آب انداخت و به جوجه‌هایش گفت: «بپرید تو آب». سه جوجه اردک زرد فوری خود را به آب انداختند؛ اما بچه اردک سبز تردید داشت. آن‌وقت بود که مرغ‌ها باز به سخن آمده گفتند: می‌بینید؟ جوجه اردک سبز از آب می‌ترسد!

سه بچه اردک گفتند: عجب! او شنا کردن بلد است! آه چه معجزه‌ای!

اما او یک‌دفعه چشم‌هایش را بست و خودش را به آب انداخت و خیلی بهتر از آن‌یکی‌ها شنا کرد. سه بچه اردک گفتند: عجب! او شنا کردن بلد است! آه چه معجزه‌ای!

اردک سبز زیر آب فرورفت و کمی آن‌طرف تر دوباره بیرون آمد. او برای دومین و سومین بار پیش چشم برادرهایش در آب غوطه خورد.

پروانه‌ها به هم گفتند: خیلی عجیب است! اردک سبز مثل ماهی‌ها زیر آب شنا می‌کند.

پروانه‌ها به هم گفتند: خیلی عجیب است! اردک سبز مثل ماهی‌ها زیر آب شنا می‌کند.

تابستان گذشت و به دنبال آن پائیز فرارسید. سه بچه اردک زرد روز بروز بزرگ‌تر می‌شدند و رنگشان سفید می‌شد، درصورتی‌که پرهای قشنگ و ظریفی روی بال‌های اردک سبز ظاهر می‌شد.

سه بچه اردک زرد روز بروز بزرگ‌تر می‌شدند و رنگشان سفید می‌شد

در یکی از روزهای زمستان یک دسته پرنده‌ی رنگارنگ در آسمان ظاهر شدند. غفلتاً* یکی از آن‌ها به استخر نزدیک شد و با لطف تمام بر روی آب نشست و لحظه‌ای بعد تمام آن‌ها روی آب بودند.

*یعنی: ناگهان

در یکی از روزهای زمستان یک دسته پرنده‌ی رنگارنگ در آسمان ظاهر شدند

پرنده‌های خوش‌رنگ و زیبا از اردک سبز خیلی خوششان آمد. آن‌ها هم مثل او همه گردن سبز و منقار قرمز و پرهای ظریف آبی‌رنگ داشتند. اردک سبز به‌طرف آن‌ها رفت و سلام داد. بعد پرسید: «شما در کدام ده زندگی می‌کنید.» سبز گردن‌ها جواب دادند: «در ده! مگر دیوانه شده‌ای؟ ما اردک‌های وحشی هستیم. آسمان، سرزمین و خانه‌ی ماست! و زندگی ما به همین خلاصه شده است.» اردک سبز پرسید: «شما کی حرکت می‌کنید؟» رئیس اردک‌های وحشی جواب داد: «فردا صبح ما به‌طرف سرزمین‌های جنوب و آفتابی می‌رویم.» بعد اضافه کرد: «اردک سبز، تو هم با ما بیا!»

پرنده‌های خوش‌رنگ و زیبا از اردک سبز خیلی خوششان آمد

.

اما اردک سبز هرگز پرواز نکرده بود. چه طوری می‌توانست با دوستان تازه‌اش برود؟ او تمام شب را دور استخر گشت و به این مسئله مهم فکر کرد.

اردک سبز هرگز پرواز نکرده بود

اما اردک سبز هرگز پرواز نکرده بود

جغدها گفتند: می‌بینید چه قدر ناراحت است؟! او هرگز نمی‌تواند بپرد؛ زیرا نوکش خیلی سنگین است.

جغدها گفتند: می‌بینید چه قدر ناراحت است؟! او هرگز نمی‌تواند بپرد

وقتی سپیده‌ی صبح دمید رئیس اردک‌ها تمام افرادش را پشت سر خود جمع کرد. بعد پرسید: «آیا همه حاضرید؟»

همه جواب دادند: «بلی حاضریم!» رئیس دوباره دستور داد همه باهم راه بیفتیم. ابتدا خود او به پرواز درآمد. اردک‌های وحشی هم پشت سر او راه افتادند.

رئیس اردک‌ها تمام افرادش را پشت سر خود جمع کرد

اردک سبز هم به‌نوبت خود سعی کرد بپرد. ابتدا بال‌هایش را به‌آرامی و بعد به‌تندی به حرکت درآورد. یک‌دفعه با کمال تعجب دید: «چه معجزه‌ای! پاهایش دیگر به آب نمی‌خورَد و هوا زیر پاهایش قرار دارد.»

او لحظه‌به‌لحظه در آسمان اوج می‌گرفت.

سرانجام او نیز چون دیگران، یک اردک وحشی شده بود.

اردک سبز هم به‌نوبت خود سعی کرد بپرد. ابتدا بال‌هایش را به‌آرامی و بعد به‌تندی به حرکت درآورد

سه اردک سفید گفتند: «چه عالی بود! برادرمان مثل یک پیکان به پرواز درآمد.» مرغ‌ها قدقد کردند: «چه گردن سبز قشنگی داشت.»

غازها گفتند: او مثل یک قورباغه‌ی سبز و خوش‌رنگ بود.

بوقلمون‌ها زمزمه کردند: چه نوک قرمزرنگ زیبایی داشت.

دُرناها جواب دادند: زیاد هم بزرگ نبود.

مامان اردک پرسید: آیا او بار دیگر به اینجا خواهد آمد؟

بابا اردک جواب داد: شاید اوایل بهار برگردد.

ماهی‌ها گفتند: او داستان‌های شیرین برای ما نقل خواهد کرد.

سرانجام او نیز چون دیگران، یک اردک وحشی شده بود.

متن پایان قصه ها و داستان

(این نوشته در تاریخ ۴ مرداد ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *