ماجراهای نخودی
این داستان: بیبی در زندان حاکم
نقاش: خاکبان
چاپ دوم: 1368
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان، توی زمین و آسمان هیچکس نبود. در زمانهای خیلی قدیم در روستایی از روستاهای این سرزمین، پسر نوجوانی زندگی میکرد به نام نخودی.
درزمانی که نخودی پسر کوچکی بود مأموران حاکم ظالم پدرش را کشتند و پدر در هنگام مرگ وصیت کرد تا نخودی وقتی بزرگ شد انتقام او را از حاکم بگیرد. مأموران حاکم که از وصیت پدر نخودی باخبر بودند نخودی را دستگیر کرده و به زندان بردند. بعدازآنکه نخودی از زندان نجات پیدا کرد تصمیم گرفت که به کوهستان پناه برده و در آنجا یارانی پیدا نموده و سپس درصدد انتقام از حاکم برآید. بدینجهت نخودی به کوهستان رفت و فقط شبها مخفیانه و پنهانی به ده میآمد. وی سراغ مادرش «بیبی» میرفت. گاهی هم شبها سری به هاشم آقا دوست قدیمی پدرش و حسنی پسر هاشم آقا که دوست خودش بود میزد. حسنی پسر هاشم آقا هم بعضی روزها بدون آنکه کسی او را به ببیند به کوهستان میرفت و برای نخودی غذاهایی را که بیبی پخته بود میبرد.
حسنی هر وقت به کوهستان میرفت ساعتها نزد نخودی میماند و باهم درباره انتقام از حاکم صحبت میکردند.
در آنطرف کوهستانی که نخودی در آنجا زندگی میکرد جنگلی بود که هر وقت حسنی به دیدن نخودی میرفت باهم برای گردش به آنجا میرفتند. یکی از روزهایی که نخودی و حسن باهم به جنگل آنطرف کوهستان رفته بودند ناگهان طوفان بسیار شدیدی آغاز شد که بسیاری از شاخههای درختان را شکست و به زمین انداخت. ازجمله، در اثر آن طوفان شدید لانه دارکوبی که بر بالای یکی از درختان جنگل بود سرنگون شد و جوجههای تازه از تخمدرآمده دارکوبها هرکدام به گوشهای پرت شده و سروصدایشان بلند شد.
نخودی و حسنی که متوجه سروصدای جوجه دارکوبها شده بودند شغال بدجنسی را هم دیدند که از گوشهای آهسته و پاورچین بهطرف جوجه دارکوبها میرفت.
شغال میخواست جوجهها را بگیرد و بخورد. نخودی و حسنی با مشاهده شغال از پشت سر به آن حیوان بدجنس و موذی حمله کرده و با چوبدستی به جانش افتادند.
نخودی و حسنی شغال را کتک زیادی زدند و شغال درحالیکه بهشدت زوزه میکشید پا به فرار گذاشت و از آن محل دور شد.
نخودی و حسنی وقتی شغال را فرار دادند به سراغ جوجه دارکوبها برگشتند و جوجه دارکوبها را که هرکدام به گوشهای پرت شده بودند جمع کرده و با مقداری از برگها و شاخههای نرم برای آنها، در کنار تنه درختی، یک لانه موقتی درست کرده و منتظر نشستند تا پدر و مادر جوجه دارکوبها از راه برسند.
بعد از مدتی پدر و مادر جوجه دارکوبها از راه رسیدند و با مشاهده جوجههایشان در چنان لانهای و در کنار تنه درخت، غرق در تعجب شدند.
نخودی چون تعجب پدر و مادر جوجه دارکوبها را دید ماجرای طوفان شدید و سرنگون شدن لانه را از بالای درخت و جمله شغال بدجنس را برای پدر و مادر جوجه دارکوبها تعریف کرد.
پدر و مادر جوجهها هرکدام از نخودی و حسنی تشکر بسیار کردند و بعد از تشکر بسیار، مادر جوجه دارکوبها به نخودی گفت:
– من از شما ممنونم که جان فرزندان مرا از مرگ نجات دادند. امیدوارم روزی بتوانم کمک و محبت شمارا جبران کنم.
دارکوبها بهسرعت بر بالای یکی دیگر از درختها برای فرزندان خود لانهای ساختند و نخودی و حسنی هم از جنگل بیرون آمده و راه کوهستان را در پیش گرفتند.
نزدیک ظهر بود و بچهها گرسنهشان شده بود. هر دو در دامنه کوه نشستند و به خوردن غذائی که بیبی برایشان فرستاده بود مشغول شدند.
بعد از خوردن غذا نخودی برای دوستش گفت:
– وقتی به ده رسیدی نزد مادرم بیبی برو. اولاً خبر سلامتی مرا به او برسان و بعد هم قصه دارکوبها را برای او تعریف کن.
حسنی به ده رسید و بعد از تعریف ماجرا برای پدرش به خانه بیبی رفت. وقتی حسنی به نزدیک خانه بیبی رسید از داخل خانه صدای دادوفریاد به گوشش خورد. وقتیکه دقت کرد متوجه شد که مأموران حاکم به خانه بیبی ریخته و دنبال نخودی میگردند.
حسنی در گوشهای پنهان شد و دید که مأموران حاکم بیبی را بهزور از خانه بیرون آورده و همراه خود میبرند. او صدای مأموران حاکم را شنید که میگفتند:
– اگر نگویی نخودی در کجا پنهانشده تو را آنقدر در سیاهچاله زندانی میکنیم تا بمیری!
بیبی نفرین کنان همراه مأموران حاکم رفت و حسنی خشمگین و عصبانی تنها ماند. حسنی در فکر پیدا کردن راه چارهای بود که ناگهان چشمانش برقی زد. او بهسرعت نزد پدرش برگشته و بعد از تعریف ماجرا برای هاشم آقا به کوهستان رفت تا نخودی را از ماجرا باخبر کند.
حسنی، نخودی را در کنار آتش که روشن کرده بود پیدا کرد. نخودی تنها و در فکر، کنار آتش نشسته بود و کرهاسب سفیدی با مادرش کنار او ایستاده بودند.
نخودی با دیدن دوباره حسنی تعجب کرد و پرسید:
– چرا برگشتی؟ چه اتفاقی افتاده؟
چون حسنی ساکت ماند نخودی از جایش بلند شد و با دودستش شانههای حسنی را تکان داد و گفت:
– زود به من بگو چی شده؟ آیا برای بیبی حادثهای پیشآمده؟
حتی سرش را به حالت تصدیق تکان داد و گفت:
– آری مأموران حاکم، بیبی را به زندان بردند.
با شنیدن این جمله نخودی فریادی کشید که در سرتاسر کوه طنین فریادش پیچید.
نخودی فریادکنان میگفت:
– اکنون هنگام آن رسیده است که به وصیت پدر خود عمل کرده و بیبی بیچاره را از چنگال مأموران بیرحم حاکم نجات دهم.
و از آن لحظه بود که نخودی و حسنی مبارزه شدید خود را با حاکم شروع کرده و بهطور مخفیانه با مردم ده تماس گرفته و آنها را که تمامی از ظلم حاکم به تنگ آمده بودند به استقامت و پایداری و مبارزه پیگیر تشویق کردند و بعد هم با کمک مورچهها و موریانه و همچنین دارکوبها توانستند که در زندان را باز کرده و چشمان حاکم را کور نموده و با کمک مردم ده زندانیان بیگناه و ازجمله بیبی را از زندان آزاد سازند. بهاینترتیب قصه نخودی درسی شد تا مردم بدانند که با مبارزه و استقامت میتوان ظالم را شکست داد.
پایان
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)