ماجراهای نخودی
این داستان: نخودی و کرهاسب سفید
نقاشی: خاکدان
چاپ اول: 1365
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
بنام خدا
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان توی زمین و آسمان هیچکس نبود.
در روز و روزگاران خیلی دور پسری بود به نام نخودی که اگر قد و هیکلش کوچک و کوتاه بود اما عقل و هوشش زیاد و شجاعت و شهامتش بسیار بود.
بابای نخودی را که چوپانی پیر و زحمتکش بود مأموران بیرحم حاکم ظالم شهر درزمانی که نخودی بیشتر از پنج یا شش سال نداشت کشته بودند و نخودی از همان دوران کودکی بنا به وصیت پدرش تصمیم گرفته بود تا انتقام خون پدرش را از حاکم ظالم بگیرد.
حاکم هم موضوع را فهمید و به مأموران دستور داد تا نخودی را دستوپابسته در صحرا رها کنند. ولی ملکه مورچهها به داد او رسید و او را به کمک رئیس موشهای صحرائی نجات دادند. نخودی بعدازاینکه از بند رها شد همانجا ماند تا شب شد و مخفیانه به نزد بیبی برگشت و هنگام شام خوردن تمام ماجرای ربوده شدنش و طریق نجات دادنش را برای بیبی تعریف کرد و اضافه کرد که دیگر نمیتواند در روستا بماند. ناچار است که به کوهستان برود و یارانی پیدا کند و علیه حاکم ظالم ده قیام کرده و انتقام خون پدرش را از آن بیرحم بگیرد.
بیبی هرچه ناله و التماس کرد و هرچه سعی نمود که نخودی را از فکر انتقام و مبارزه با حاکم منصرف کند نتیجه نگرفت و نخودی بعد از چند ساعت خواب، درحالیکه هوا هنوز کاملاً روشن نشده بود از خانه بیرون آمد و بهطوریکه مأموران حاکم متوجه او نشوند از روستا خارج شد و بهطرف کوهستان به راه افتاد. نخودی همچنان که بهطرف کوهستان میرفت در این فکر بود که چه جوری و با چه وسیلهای خواهد توانست حاکم را شکست داده و انتقام پدرش را از او بگیرد.
نخودی غرق در آن افکار از دامنه کوه بالا میرفت که ناگهان در کنار چشمه آبی چشمش به کرهاسب سفیدی افتاد.
نخودی از دیدن کرهاسب سفید خیلی خوشحال شد و با خود گفت:
– وجود این کرهاسب باعث خواهد شد تا من در کارهایم زودتر موفق شده و در صورت حمله مأموران حاکم بهراحتی از چنگ ایشان بگریزم.
نخودی بعدازاین افکار ناگهان با سرعت بهطرف کرهاسب سفید دوید و او را در بغل گرفت و چون خواست که سوارش شود کرهاسب به صدا درآمد و گفت:
– ای پسر، من را رها کن و بگذار بروم.
نخودی در پاسخ کرهاسب گفت:
– خداوند تو را برای سواری دادن آفریده و من هم جز سواری گرفتن با تو هیچ کاری ندارم. مطمئن باش که از طرف من هیچ آزار و اذیتی به تو نخواهد رسید. تو باید به من سواری داده و مرا کمک کنی تا به جنگ حاکم ظالم ده بروم.
کرّه در جواب نخودی گفت:
– من اکنون نمیتوانم به تو سواری بدهم؛ زیرا هر دو پای مادر من شکسته و او نمیتواند از جایش حرکت کند. من اکنون به صحرا آمدهام تا برای مادرم علف و بوته جمع کنم و برایش ببرم که از گرسنگی نمیرد. اگر اکنون تو مرا با خود ببری مادرم از گرسنگی خواهد مرد. تو چند وقتی صبر کن تا پای مادرم خوب شود. آنوقت هرکجا بخواهی با تو خواهم آمد و هراندازه بخواهی تو را سواری خواهم داد.
نخودی چون حرفهای کرهاسب سفید را شنید او را رها کرد و گفت:
– برو که مراقبت و پرستاری از مادرت واجبتر از این است که برای انتقام گرفتن از حاکم همراه من بوده و مرا سواری دهی.
نخودی به حرف خود ادامه داد و گفت:
– من خیلی بهتر و تندتر از تو میتوانم برای مادرت علف و بوته از زمین بکنم.
و سپس با سرعت، شروع به کار کرد و بعد از چند دقیقه دستهای از بوتههای سبز چید و به همراه کرهاسب بهسوی مکانی که اسب مادر با پایشکسته خوابیده بود رفتند
چون کرهاسب و نخودی به محل استراحت اسب مادر رسیدند آفتاب به وسط آسمان رسیده بود.
اسب مادر از درد به خود میپیچید که نخودی علفهای چیده شده را جلوی او ریخت. کرهاسب تمام ماجرا را برای مادرش تعریف کرد و اسب مادر هم از نخودی تشکر کرد و به او گفت پسازآنکه پاهای شکستهاش خوب شد خودش او را سواری خواهد داد.
نخودی در پاسخ اسب مادر گفت قبل از هر کاری من وظیفهدارم تا به تو کمک کنم که پاهایت هر چه زودتر خوب شود؛ آنهم نه به خاطر اینکه پس از خوب شدن مرا سواری دهی، بلکه این وظیفه هر انسانی است که به حیوانات بیآزار و به چهارپایانی که به انسان خدمت میکنند در موقع لزوم کمک کند. تو اینجا بمان تا اول من به روستا رفته و برایت آب بیاورم و بعد هم «هاشم آقا» را که کار شکستهبندی استخوان را میداند به اینجا بیاورم تا پای تو را جا بیندازد.
نخودی باآنکه بیم آن را میداد که هرلحظه مأموران حاکم او را ببینند و دستگیر کنند بهسوی روستا برگشت. در بین راه از مرد چوپانی سطل خالیاش را گرفت و به کنار چشمه آب رفت و سطل را از آب چشمه پر کرد و [پیش اسب برد و اسب] گفت:
– ای پسر مهربان، مطمئن باش که تو در همه کارهایت موفق خواهی شد زیرا که خداوند آدمهای مهربان را خیلی دوست دارد.
نخودی درحالیکه به اسب مادر میگفت «هنوز وظیفه من در مورد تو به پایان نرسیده» دوباره بهسوی روستا برگشت. نخودی بااحتیاط تمام از کوچه و بامهای ده گذشت تا به در دکان هاشم آقا رسید.
هاشم آقا که تمام ماجرای نخودی را از زبان بیبی شنیده بود با دیدن نخودی یکه ای خورد و او را به داخل دکان کشاند و به او گفت:
– پسر تو به چه جرئتی این موقع روز به روستا آمدهای! می دانی اگر مأموران حاکم تو را دستگیر کنند چه به روزگارت خواهند آورد؟
نخودی در جواب هاشم آقا گفت:
– هاشم آقا، حرف شما درست است. مأموران حاکم همهجا دنبال من میگردند؛ اما اگر جان من عزیز است جان این اسب بیگناه هم که دستوپاشکسته در گوشهای از کوهستان افتاده عزیز است. من به خاطر آن اسب نزد شما آمدهام. از شما خواهش میکنم که همراه من بیایید و پاهای شکسته آن اسب را جا بیندازید.
هاشم آقا مغازه را به دست حسنی سپرد و به دنبال نخودی به راه افتاد. نخودی هاشم آقا را با دقت بسیار و دور از چشمان مأموران حاکم از روستا خارج کرد و چون به کوهستان و محلی که اسب پاشکسته افتاده بود رسیدند هاشم آقا هر دو پایشکسته اسب مادر را جا انداخت و آن را با چوب محکم بست و به نخودی گفت:
– این اسب حداقل یک هفته نباید تکان بخورد تا پایش خوب شود و استخوانهایش به هم جوش بخورد.
آنگاه هاشم آقا اضافه کرد:
– درست یک هفته دیگر من برای باز کردن تختههای پای این اسب به اینجا خواهم آمد.
هاشم آقا هنگام رفتن و خداحافظی به نخودی سفارش کرد و گفت:
– تو باید هم مراقب خودت باشی و هم مواظب این اسب! من حسنی را هرروز به اینجا میفرستم تا برایت نان و غذا بیاورد.
هاشم آقا رفت و نخودی در کنار اسب پاشکسته و کره سفید قشنگش تنها ماند. نخودی در همان محل سرگرم خدمت و کمک به اسب پاشکسته بود و صبحِ زودِ روز بعد هم حسنی با بقچهای از نان و غذا به آن محل آمد.
روزها حسنی و نخودی در آن محل سرگرم بازی و صحبت کردن باهم و طرح نقشهای برای انتقام از حاکم میشدند و شبها نیز که حسنی به ده برمیگشت نخودی به تعریف سرگذشت خودش برای اسب و کرهاش مشغول میشد.
حسنی و نخودی روزها برای اسب مادر از دامنه کوهستان بوته و علف میچیدند و از چشمه برایش آب میآوردند و چون یک هفته گذشت هاشم آقا به کوهستان آمد و چوبها را از پای اسب مادر باز کرد.
اسب بر سر پا ایستاد و دو سه بار پای خودش را محکم به زمین کوبید و از خوشحالی شیهه بلندی کشید و بهعنوان تشکر یال و گردن خودش را به سر و تن هاشم آقا کشید.
وقتی هاشم آقا و حسنی هر دو به روستا بازگشتند؛ و چون نخودی با اسب مادر و کرهاش تنها ماند اسب مادر به نخودی گفت:
– ای مهربان، ای انسان بینظیر، اکنون وقت آن رسیده تا من به جبران محبتهای تو به کمکت بیایم تا انتقام خون پدر بیگناهت را از حاکم ظالم بگیری!
پایان
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)