ماجراهای نخودی
این داستان: قصه گربه سفید
نقاشی: خاکدان
چاپ دوم: 1365
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان توی زمین و آسمان هیچکس نبود.
در روزگاران خیلی قدیم در روستایی پسرک دانا و زیرکی به نام نخودی با مادرش که بیبی نام داشت زندگی میکرد. پدر نخودی سالها پیش به دست مأموران حاکم کشته شده بود.
نخودی باآنکه حدود ده، دوازده سال از عمرش گذشته بود و باآنکه زور و قدرت جوانهای بیستساله را داشت اما رشد نکرده و قدش کوتاه مانده بود.
نخودی مدتی بود که میخواست به هر شکل شده کاری پیدا کند و در خرج خانه به بیبی کمک نماید و به این جهت بود که هرروز صبح به در دکان هاشم آقا میرفت و درباره پیدا کردن کار به او سفارش میکرد.
روزی هاشم آقا به نخودی گفت:
– پسرم من فکر میکنم که کار کردن برای تو زود باشد.
و چون نخودی پرسید چرا؟ هاشم آقا در جواب گفت:
– پسرم اولین شرط کار کردن و موفق بودن در زندگی، صبور بودن و حوصله به خرج دادن و عجله نکردن در کار است؛ و به همین جهت از قدیم گفتهاند که عجله کار شیطان است و چون من میبینم که گاهگاهی تو و حسنی باعجله و بیمطالعه دست به انجام کاری میزنید و بسیاری از اوقات نتیجه کارتان هم خراب از آب در میآید لذا به نظر من تا زمانی که این عیب تو و حسنی رفع نشود کار کردن برای شما صلاح نیست.
نخودی دلخور و ناراحت نزد بیبی برگشت و آنچه را که از هاشم آقا شنیده بود برای مادرش بازگو کرد.
بیبی در جواب سؤال نخودی که پرسیده بود آیا هاشم آقا درست میگوید یا نه پاسخ داد:
– آری پسرم، عجله در کار هیچ خوب نیست و هر کس که در انجام کاری عجله به خرج دهد عاقبتی بهتر از عاقبت میرغضب در قصه «گربه سفید» نخواهد داشت.
نخودی با اشتیاق از بیبی خواست تا قصه گربه سفید را برایش تعریف کند و بیبی هم برای عبرت نخودی، قصه خود را اینگونه آغاز کرد:
– در شهری از شهرهای بسیاری که روی این کره خاکی قرار دارد مردی زندگی میکرد که شغل او میرغضبی حاکم شهر بود؛ یعنی هر وقت میخواستند گناهکاری را مجازات بکنند و یا قاتل و آدمکشی را گردن بزنند او را خبر میکردند و خلاصه آنکه کار آن مرد مجازات خطاکاران و دزدان و قاتلان بود.
میرغضب زنی داشت بسیار مهربان و کدبانو که او را چون جان شیرین، دوست میداشت. زن میرغضب چون صاحب اولادی نشده بود یک بچهگربه سفید و تپل و پشمالویی را آورده بود و در خانه نگهداری میکرد. بچهگربه سفید گذشته از آنکه موشهای خانه را میگرفت، با شیرینکاریها و بازیگوشیهایش باعث شادی میرغضب و زنش میشد و گاهگاه هردوی آنها را به خنده میانداخت.
یکی دو سالی که گذشت آن بچهگربه سفید بزرگ شد و اتفاقاً زن میرغضب هم دختری به دنیا آورد.
اما از بخت بد و با نهایت تأسف، زن میرغضب بهزودی از دنیا رفت و دختر کوچولوی تازه به دنیا آمدهاش بیمادر شد.
میرغضب از مرگ همسرش خیلی ناراحت شد و چون نگهداری طفل تازه متولدشده برایش مشکل بود تصمیم گرفت که دایهای برای نوزادش پیدا کند که بچه را شیر بدهد و از او مراقبت و پرستاری کند.
بالاخره بعد از چند روزی دایهای خوب و مهربان پیدا شد و به مراقبت از بچه پرداخت. گربه سفید بعد از مرگ همسر میرغضب بازهم همچنان در آن خانه به سر میبرد و تمام مدت دوروبر بچه میچرخید و بازی میکرد.
گربه سفید بعد از یکی دو ماه آنچنان با بچه انس گرفت که خیلی از ساعات روز را کنار گهواره مینشست و تکان دادن گهواره را توسط دایه تماشا میکرد.
گربه بهاندازه عقلی که در سر داشت فهمیده بود که هر وقت بچه گریه میکند باید گهواره را تکان داد تا او آرام بگیرد و گریهاش قطع شود.
روزها به همین ترتیب میگذشت تا اینکه یک روز دایهی طفل ناچار شد که برای انجام کاری از خانه بیرون برود. آن روز میرغضب (یعنی پدر بچه) به ناچار برای نگهداری و مراقبت بچه در خانه باقی ماند و پای گهواره نشست و هرگاه که بچه گریه میکرد آن را تکان میداد.
آن روز هم گربه سفید مثل روزهای گذشته در کنار اتاق نشسته بود و تکان دادن گهواره را تماشا میکرد.
یکساعتی که گذشت از قصر حاکم به در خانه آمدند و به میرغضب گفتند که حاکم او را احضار کرده است. میرغضب چاره نداشت جز آنکه لباسش را بپوشد و به قصر برود.
میرغضب وقتی دید که ناچار به ترک خانه است، یکه خورد؛ زیرا نمیدانست چه باید بکند. بالاخره گربه سفید را نزدیک گهواره بچه آورد و چند بار آن را تکان داد و به گربه فهماند که در نبودنش باید گهواره را تکان بدهد. گربه سفید هم بلافاصله شروع به تکان دادن گهواره کرد تا میرغضب بفهمد که از عهده آن کار برمیآید. میرغضب وقتی فهمید گربه سفید قادر به تکان دادن گهواره است با خوشحالی خانه را ترک کرد و به سر کارش رفت.
بعد از خروج میرغضب از خانه، گربه سفید مشغول تکان دادن گهواره شد اما هنوز چنددقیقهای نگذشته بود که ناگهان یک مار سیاه از سوراخی بیرون آمد و پرید وسط اتاق. گربه وقتی متوجه آمدن مار شد و فهمید که قصد بالا رفتن از گهواره را دارد، تکان دادن گهواره را رها کرد و آماده جنگیدن با مار شد.
گر به میدانست که اگر مار بخواهد او را نیش بزند فقط باید نوک بینی او را بگزد زیرا که بقیه قسمتهای بدنش پوشیده از مو بود و لذا گربه سفید یک دست خودش را روی بینیاش گذاشت و به جنگ با مار پرداخت. گربه شروع کرد به چنگ زدن سر و تن مار، چنگال گربه مرتب بدن مار را زخمی میکرد. مار هم پیدرپی به دور بدن گربه میپیچید تا بالاخره بعد از مدتی مبارزه گربه توانست مار را بکشد ولی تمام تن و بدن گربه و پشمهای او پر از خون شده بود.
بچه از میومیوهای بلند گربه و فش وفش مار زخمی ترسید و با صدای بلند در گهواره گریه می کرد.
میرغضب وقتی کار خودش را در قصر حاکم انجام داد با سرعت بهطرف خانه برگشت که در بین راه به یکی از دوستان قدیمیاش برخورد. آن دوست احوال بچه را از میرغضب پرسید و میرغضب جواب داد:
– حال بچهام بسیار خوب است و بخصوص که در خانه گربه سفیدی دارم که خیلی به من کمک میکند، مثلاً الآن در خانه مشغول مواظبت از بچه و تکان دادن گهواره است.
دوست میرغضب بنای خندیدن را گذاشت و گفت:
– تو عجب آدم سادهای هستی، چطور جرئت کردی که یک بچه چندماهه را با یک گربه در خانه تنها بگذاری، گربه که چیزی نمیفهمند و چهبسا هم الآن که به خانه برگردی گربه سفید بچهات را کشته و خورده باشد (و ادامه داد) همین پارسال بود که گربهای انگشتان بچه کوچکی را به خاطر آنکه چرب و روغنی بود خورد.
میرغضب وقتی آن حرف را از دوستش شنید با سرعت بیشتری بهسوی خانه حرکت کرد و در بین راه هم مرتب به خودش میگفت مبادا که حرف دوست من درست از آب دربیاید! مبادا که بچه من فدای نادانی و سادهلوحیام شده باشد!
میرغضب با آن افکار پریشان رفت و رفت تا به در خانهشان رسید و چون از داخل خانه صدای گریه بچه را شنید باعجله در خانه را باز کرد و داخل شد.
گربه سفید هم وقتی صدای در خانه را شنید با دستها و پشمهای خونآلود بهسوی در خانه دوید تا خوشخدمتیاش را به میرغضب بفهماند.
چون چشم میرغضب به گربه سفید با پشمها و دست و پای خونآلود افتاد به خیال آنکه گربه بچهاش را زخمی کرده بدون دقت و بررسی و باعجله و شتاب، درحالیکه سخت عصبانی شده بود و خون چشمانش را پر کرده بود، شمشیر را از کمرش کشید و با یک ضربت سر از بدن گربه سفید بیچاره و فداکار جدا کرد.
میرغضب بعدازآنکه گربه سفید را بیرحمانه کشت با شتاب، خودش را به اتاق بچه رسانید. وقتی وارد اتاق شد چشمش به مار سیاه افتاد و بچه را هم سالم در حال گریه کردن در گهواره دید.
چون قصه به اینجا رسید بیبی رو به نخودی کرد و گفت:
– عزیز من! آنجا بود که میرغضب فهمید گربه چه خدمت بزرگی را در حق او انجام داده و چگونه جان بچهاش را از مرگ حتمی نجات داده و آنجا بود که فهمید چه بیرحمانه و عجولانه بدون فکر و اندیشه حیوان باوفا و بیگناهی را کشته است.
– بله پسرم، هاشم آقا راست میگوید. اولین شرط موفقیت در کار و رمز پیروزی در زندگی، صبر و حوصله و دقت و توجه در هر کاری است؛ یعنی اگر میرغضب بهجای عجله و عصبانی شدن بیجهت، قدری حوصله به خرج داده و دقت میکرد گربه سفید باوفا کشته نمیشد.
امید دارم این داستان برای تو درسی شود تا از عجله در کارها پرهیز کنی و هیچگاه صبر و حوصله و دقت در کار را فراموش نکنی؛ زیرا که گفتهاند و راست هم گفتهاند که: «عجله کار شیطان است.»
پایان
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)