ماجراهای نخودی: نخودی و ملکه مورچهها
نقاشی: خاکدان
چاپ چهارم: 1368
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
بنام خدا
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان توی زمین و آسمان هیچکس نبود.
در روز و روزگاران قدیم در روستایی از روستاهای این سرزمین پسری بود خوب و عزیز و نازنین به نام نخودی.
پدر نخودی – که چوپان مهربان و زحمتکشی بود و همه مردم روستا بابا صدایش میکردند – سالها پیش به دست مأموران حاکم ظالم کشته شده بود.
بابا هنگام مرگش به نخودی دو وصیت کرده بود: اول اینکه تا «بیبی» یعنی مادرش زنده است او را هیچوقت تنها نگذارد و دوم اینکه وقتی بزرگ شد انتقام او را از حاکم ظالم بگیرد.
وقتی بابا مرد، بیبی و نخودی در مرگش مدتها اشک ریختند و عزاداری کردند و نخودی باآنکه پسر کم سن و سالی بود همیشه مادرش یعنی بیبی را دلداری میداد و میگفت:
– بیبی جان غصه نخور؛ زیرا که تو هیچوقت تنها نخواهی ماند، این وصیت باباست که یکلحظه تو را تنها نگذارم.
در روستایی که بیبی و نخودی زندگی میکردند پیرمردی بود بنام هاشم آقا که یک دکان بقالی کوچک داشت و به مردم ده برنج و روغن، نخود و لوبیا و انواع و اقسام خواروبار را میفروخت.
هاشم آقا از زمانهای خیلی دور با بابای خدابیامرز نخودی دوستی و رفاقت داشت و وقتی هم که بابا مُرد، هاشم آقا سرپرستی بیبی و نخودی را بر عهده گرفت و روزی یکی دومرتبه به آنها سرکشی میکرد.
هاشم آقا پسری داشت به نام حسنی که او دو سال از نخودی بزرگتر بود اما درست برعکس نخودی، پسری کمعقل و کودن و تنبل بود.
هاشم آقا به نخودی و حسنی گفته بود که یکدیگر را داداش صدا بزنند. آنها همبازی یکدیگر بودند و نخودی هرروز به در دکان هاشم آقا میرفت و در آنجا با حسنی بازی میکرد. شبها هم حسنی به خانه نخودی میرفت و بیبی برای هردوی آنها قصههای خوب و قشنگ میگفت.
هاشم آقا هرروز ظهر وقتی دکان بقالی خودش را برای خوردن ناهار تعطیل میکرد به حسنی و نخودی درس میداد؛ اما هرچه که نخودی باهوش بود و در یادگرفتن درسهای خودش دقت و توجه میکرد، حسنی پسری سربههوا و بازیگوش بود. حسنی هیچوقت به درسهای پدرش توجهی نمیکرد و مشقهایش را نمینوشت.
یک روز نخودی به هاشم آقا گفت:
– بابای خدابیامرزم در آخرین لحظههای عمرش به من وصیت کرد که مراقب و مواظب بیبی بوده و او را تنها نگذارم. یعنی منظور بابام این بود که در زندگی به بیبی کمک کنم، برم کار کنم و پول در بیارم و زندگی بیبی را اداره کنم.
نخودی ادامه داد:
– شما باید بدانید که من زیردست بابام کار چوپانی را یاد گرفتم و الآن میتوانم به تنهائی یک گله گوسفند را به صحرا ببرم و بچرانم و به این جهت میخواهم از شما خواهش کنم که مرا نزد ارباب سابق بابام ببرید و از او بخواهید که تعدادی از گوسفندهای خودش را به من بسپارد. یعنی من هم مثل بابا چوپان گلههای ارباب بشوم.
هاشم آقا اول پیشنهاد نخودی را نپذیرفت و گفت که کار کردن و آنهم چوپانی در این سن و سال برای تو زود است؛ ولی به خاطر اصرار زیاد نخودی بالاخره قبول کرد تا یک روز دوتایی به خانه ارباب ده بروند.
وقتی هاشم آقا و نخودی به خانه ارباب رفتند، هاشم آقا تقاضای نخودی را در مورد چوپان شدن با ارباب در میان گذاشت؛
ولی ناگهان فریاد ارباب به آسمان بلند شد که:
– زود از خانه من بروید بیرون، من هرگز گوسفندهای خود را به دست این بچه نمیدهم. هنوز یادم نرفته که اول بابای گوربهگورشدهاش باعث شد که دست و پای چند تا از گوسفندهای بیزبان من بشکند و اگر به خاطر محبت جناب حاکم نبود من تمام گوسفندهای سالم خودم را هم از دست داده بودم.
نخودی که از حرف ارباب خیلی عصبانی شده بود با همان لحن کودکانه و مهربان خودش به میان حرف ارباب دوید و گفت:
– آقا چرا به پدر خدابیامرز من فحش میدهید؟ مگر نه اینکه او یکعمر برای شما زحمت کشید و مگر نه اینکه دست و پای گوسفندان شمارا مأموران جناب حاکم شکستند؟ همه مردم ده میدانند که بابای من بیگناه بود.
ارباب با عصبانیت حرف نخودی را برید و دوباره فریاد کشید که «فضولی موقوف نیموجبی، برو گم شو بیرون» و سپس رو به هاشم آقا کرد و گفت:
– این بچه فضول را از جلوی چشم من دور کن. من دوست ندارم که ریخت و قیافه نحس او را ببینم.
هاشم آقا از جا بلند شد و دست نخودی را گرفت تا او را از اتاق ارباب بیرون ببرد؛ اما نخودی که از عصبانیت میلرزید دم در اتاق به ارباب گفت:
– یکعمر بابام برای تو زحمت کشید، یکعمر تمام از صبح تا شب گوسفندهای تو را توی صحرا چراند تا پستانهای بزها پرشیر بشود و دنبه میشها پروار گردد و تو یکعمر همه شیرهای بزها را دوشیدی و ماست و کره کردی خوردی و هم گوسفندهای پروار را یا بردی و فروختی و یا کباب کرده و حالا بهجای آنکه عوض خدمتهای بابام به ما خرجی ماهیانه بدهی و یا دستکم منو سر کار بگذاری اینطور بیرحمانه منو از خونه ات بیرون میکنی، آخه چرا تو اینقدر ظالمی؟
هاشم آقا حس کرد که اگر چند لحظه بیشتر آنجا بمانند ممکن است که ارباب به نوکرهایش دستور بدهد تا بر سرشان ریخته و کتکشان بزنند و به این جهت نخودی را بهزور از آن اتاق و از آن خانه بیرون برد و در میان راه به نخودی گفت:
– پسر جان این چهحرفهایی بود که به ارباب زدی؟ آخر تو که زورت به او نمیرسد. اگر دستور بدهد که تو و بیبی را از ده بیرون کنند چه خاکی به سر میریزی؟
و نخودی در جواب هاشم آقا گفت:
– بالاخره من یک روزی جواب این ارباب زورگو را خواهم داد، هاشم آقا فقط صبر کن تا من بزرگ بشم.
وقتی هاشم آقا و نخودی به در دکان بقالی رسیدند، هاشم آقا به نخودی گفت: «حسنی را با خودت به صحرا ببر و چندساعتی اونجا بازی کنید تا ناراحتی خودت را فراموش کنی و عصبانیتت از بین برود.»
به توصیه هاشم آقا، نخودی و حسنی برای بازی بهطرف صحرا رفتند؛ ولی در بین راه تمام فکر نخودی متوجه این بود که چه وقت و چه جوری خواهد توانست از ارباب زورگو و حاکم ظالم و مأموران بیانصافی که باعث مرگ بابایش شدند انتقام بگیرد.
نخودی و حسنی ساکت و آرام در وسط صحرا بهپیش میرفتند تا اینکه به کنار نهر آب نسبتاً بزرگی رسیدند. در کنار آن نهر آب، مورچگان زیادی صف کشیده بودند. حسنی با دیدن مورچهها به نخودی گفت:
– داداش بیا تا تمام این مورچهها را توی آب بریزیم.
اما نخودی در جواب حسنی گفت:
– نه داداش، مورچهها گناه دارند، این کار ظلم است و خداوند آدم ظالم را اصلاً دوست ندارد.
و سپس ادامه داد:
– راستی اگر من و تو چنین کاری را انجام دهیم فرقمان با حاکم ظالم و ارباب زورگوی ده چیست؟ آخر لگد کردن مورچهها و ریختن آنها توی آب که بازی و تفریح نمیشود.
بعدازآنکه حرفهای نخودی تمام شد، صدای ضعیفی به گوش رسید که میگفت:
– ای نخودی مهربان، از برای خدا در حق ما کمکی کن.
نخودی با تعجب اطراف خودش را نگاه کرد؛ اما هیچکس را ندید. ولی همان صدا را دوباره شنید که میگفت:
– ای نخودی عزیز، من ملکه مورچهها هستم که این خواهش را از تو میکنم.
و آنگاه ملکه مورچهها از میان جمع کثیر مورچگان بیرون آمد و خود را به نزدیک نخودی رساند و گفت:
– ما دیروز که پلی روی این نهر بود از آنطرف نهر برای جمعکردن دانه به اینطرف آمدیم و امروز که با آذوقه زمستان به کنار نهر رسیدهایم میبینیم که دیگر از پل خبری نیست. نمیدانم چه بر سر پل آمده، شاید که آب آن را برده باشد، به هر صورت، همانطور که میبینی الآن همه ما سرگردان و دور از لانه و بچههای خودمان اینجا ماندهایم. خواهش من از تو این است که کمک کنی تا بتوانیم خود را به آنطرف نهر و نزد خانوادههایمان برسانیم.
نخودی با شنیدن حرفهای ملکه مورچهها فوراً به جستجو در گوشه و کنار پرداخت و تنه شکسته و خشک درختی را پیدا کرد و به کمک حسنی آن را روی نهر آب قرار داد، و منتظر ایستادند تا تمام مورچهها از روی آن پل رد شدند.
در آنطرف نهر ملکه مورچهها به نخودی گفت:
– ای پسر مهربان، آرزو میکنم همانطور که گره از کار ما باز کردی خداوند هم گره از کارهای تو باز کند. درست است که بهظاهر هیچوقت از دست ما مورچههای کوچک برای تو انسان مهربان کاری ساخته نیست اما با تمام این احوال من نشانی لانه خودمان را به تو میدهم. اگر روزی فکر کردی که از ما مورچههای ناتوان کاری ساخته است یا خودت به سراغ ما بیا و یا بهوسیله ای برای ما پیغام بفرست تا به کمکت بیاییم.
نخودی با خوشحالی از مورچهها جدا شد و به راه افتاد و در بین راه حسنی با لحنی مسخره به نخودی گفت:
— داداش بیخودی دلت را به حرف این مورچه خوش نکن. آن مورچهها اگر دارای زور و قدرت بودند هرگز از تو نمیخواستند تا برایشان روی نهر پل بسازی.
و نخودی در جواب حسنی گفت:
– هر چیز که خوار آید روزی به کار آید. شاید که همین مورچههای بسیار ریز هم روزی به درد من بخورند.
نخودی وقتی به خانه رسید تمام ماجرا را برای بیبی تعریف کرد و بیبی هم به نخودی گفت:
– امیدوارم هیچوقت برای تو مشکل و گرفتاری پیش نیاید زیرا که تو پسر بسیار مهربانی هستی.
ادامه در قصه بعد…
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)