شعر کودکانه «بچه‌ها، علی کوچولو گم شده» قصه ای به زبان شعر برای کودکان 1

شعر کودکانه «بچه‌ها، علی کوچولو گم شده» قصه ای به زبان شعر برای کودکان

کتاب قصه شعری بچه‌ها، علی کوچولو گم شده-آرشیو قصه و داستان کودکان ایپابفا

بچه‌ها، علی کوچولو گم شده
قصه به‌صورت شعر

قصه پرداز: مجتبی حیدرزاده
شعر: مهدی مدرسی
چاپ چهارم: 1366
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا

کتاب قصه شعری بچه‌ها، علی کوچولو گم شده-آرشیو قصه و داستان کودکان ایپابفا

یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
یک علی کوچولو بود.
علی قشنگ ما
مثل بعضی بچه‌ها
نقاشی رو دوست می‌داشت.
گرچه اون کوچولو بود
همیشه تو خونه بود
اما کیف دلش می‌خواست
یک کیف قشنگ می‌خواست.
تا همه مداداشو
تا همه کتاب‌ها شو
توی اون کیف بذاره.
مادرش قول داده بود
اگه یک‌بار دیگه
به بازار سر بزنه
برای علی جونش
یکدونه کیف بخره.

***
یک روزی از اون روزا
علی دید که مادرش
چادر انداخته سرش.
گفت مامان کجا میری؟
پس چرا تنها میری؟
مادرش گفت: پسرم
می‌جوام امروز یکدونه
کیف خوشگل بخرم
راه بیفت باهم بریم
تا برات کیف بخرم.

کتاب قصه شعری بچه‌ها، علی کوچولو گم شده-آرشیو قصه و داستان کودکان ایپابفا بچه‌های خوب من
علی و مامان جونش
سوار تاکسی شدند
تا به بازار رسیدند
علی قشنگ ما
بازارو ندیده بود
نمی دونست که بازار
چرا انقدر شلوغه
مرد و زن، پیر و جوون
میان از خونه بیرون
تا که چیزی بخرند
بخرند و ببرند.

***

علی پاک گیج شده بود.
نمی دونست چکار کنه
کجا رو نیگا کنه
فکر نمی‌کرد نباید
دست‌های کوچکش رو
از دست‌های مادرش
یک‌دفعه رها کنه.
بچه‌های نازنین
علی کوچک ما
خیلی خوشحال شده بود
بی‌خبر قدم می‌زد
نمی دونست که دیگه
توی بازار شلوغ
تک‌وتنها شده بود.

کتاب قصه شعری بچه‌ها، علی کوچولو گم شده-آرشیو قصه و داستان کودکان ایپابفا
نمی دونست مادرش
رفته تا خرید کنه
چک و چونه بزنه
قیمت ها رو کم کنه.

***

علی هم یواش‌یواش
بی‌خیال با نوک پاش
دستاشم توی جیباش
مردمو نیگا می‌کرد.
سوی این دکان می‌رفت
رو به اون دکان می‌رفت
تا که یک‌دفعه چشاش
یک کیف قشنگ رو دید.
برق شادی و امید
تو چشم علی دوید.

کتاب قصه شعری بچه‌ها، علی کوچولو گم شده-آرشیو قصه و داستان کودکان ایپابفا
صاحب اون مغازه
به علی کوچولو گفت:
اومدی کیف بخری؟
کدومش رو دوست داری؟

***

تا علی این را شنید
سوی مادرش دوید
اما مادرش نبود
علی هم گمشده بود…
علی فریاد می‌کشید
دستای کوچکش رو
هی بالا پائین می‌کرد
داد می‌زد گریه می‌کرد
اما مادرش نبود.

کتاب قصه شعری بچه‌ها، علی کوچولو گم شده-آرشیو قصه و داستان کودکان ایپابفا


در همین موقع یهو
یک پلیس نازنین
دید علی کوچولو رو
تک‌وتنها وایساده
داره گریه میکنه
اون پلیس مهربون
اومدش پیش علی
گفت قشنگم، کوچولو
چرا گریه می‌کنی؟
خودتو خسته می‌کنی؟
ولی بچه‌های خوب
علی هی گریه می‌کرد
هی می‌گفت: مامان جونم.
اون پلیس خوب شهر
به علی گفت عزیزم
این‌قدر گریه نکن
مادرت پیدا میشه
می دونم لبای تو
باز به خنده وا میشه.

***

بچه‌های ناز من
توی بازار شلوغ
مسجد قشنگی بود
حوض خوب و پاکی داشت
از تمیزی حرف نداشت.
دوتا گلدسته خوب
یک دونم بلندگو داشت.

کتاب قصه شعری بچه‌ها، علی کوچولو گم شده-آرشیو قصه و داستان کودکان ایپابفا
پیرمردی مهربون
توی این مسجد پاک
که همون خونه ی خداست
مشکل ها رو حل می‌کرد
به مردم کمک می‌کرد.
هر کی کارش گره داشت
گره ها رو وا‌می‌کرد.
علی و پلیس خوب
دستشون تو دست هم
هردو اینجا اومدند
پاسبون مهربون
قصهٔ گم‌شدن
علی رو به پیرمرد
گفت و بعد لحظه‌ای
گفت خداحافظ و رفت.
در همین موقع صدا
توی بازارها پیچید:
بچه‌ای پیدا شده
توی مسجد پیش ماست
مادرش اگر حالا
این صدا رو می‌شنود
بیاد اینجا پیش ما
پسرش رو ببره.

کتاب قصه شعری بچه‌ها، علی کوچولو گم شده-آرشیو قصه و داستان کودکان ایپابفا

می دونی که مادر
علی داشت گریه می‌کرد
از غم گم‌شدن
بچه‌اش زاری می‌کرد.
هی می‌گفت: خدای من
علی من کجا رفت.
بچه قشنگ من
تک‌وتنها کجا رفت؟
ناگهان شنید صدا
صدا از خونه خدا
یک نفر خبر میده:
یک پسربچه خوب
که میگه اسمش علیه
الآن پیداشده.
مادرش زودی دوید
تا به مسجد برسید.
تا چشاش علی رو دید
بغلش کرد و بوسید
هردو خوشحال شدند
شاد و سرحال شدند.

کتاب قصه شعری بچه‌ها، علی کوچولو گم شده-آرشیو قصه و داستان کودکان ایپابفا
پیرمرد ریش‌سفید
خیلی خوشحال شدش
از خوشی صورت او
مثل گل باز شدش.
پیرمرد مهربون
آروم آروم حرف می‌زد
می‌گفت: ای خواهر من
وقتی با بچهٔ خود
از خونه بیرون میای
دستاشو سفت بگیر
تا غمی پیش نیاد
ماشین بی ترمزی
بچه تو زیر نگیره
دلت آخر نگیره.
خواهرم اگر میخوای
من نصیحتت کنم
بشنو از من چی میگم:
یک پلاک تهیه کن
اسم بچه‌ات علی رو
روی اون خوب بنویس
آدرس خونه تون رو
همه اون رو بنویس
گردن علی ببند.
تا اگه بار دیگه
علی قشنگ من
کودک ملنگ من
توی بازار شلوغ
مادرش رو گم نمود
زودی پیداش بکنه.
بعد از اون هم پیرمرد
بوسه‌ای زد به علی
یک شکلات قشنگ
تو جیب علی گذاشت
گفتش ای کودک من
بعدازاین یادت نره
هر دفعه جایی میری
از مامان دور نشو
دستتو بده به اون
چون مامان هست مهربون.

کتاب قصه شعری بچه‌ها، علی کوچولو گم شده-آرشیو قصه و داستان کودکان ایپابفا

بچه‌های خوب من
همه آرزوی من
علی هم به پیرمرد
قول مردونه دادش
دستشو داد به مامان
از پی مادر خود، گشت روان
هردو خوشحال ولی
همهٔ فکر علی
در پی کیف و کتاب و قلم و مشق، دوان.

پایان

کتاب قصه شعری «بچه‌ها، علی کوچولو گم شده» توسط گروه قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن چاپ 1366، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.

(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *