داستان کودکانه:
مورچهی مسافر
روزی روزگاری، یک مورچهی خیلی بامزه، توی یک جاده اون قدر راه رفت و رفت تا خیلی از خونه دور شد! خیلیخیلی خیلی از خونه دور شد!
اون صبحانهشو کامل خورده بود و از مامانش اجازه گرفته بود تا بره و ببینه که چی توی جاده میتونه پیدا کنه! و این راهی بود که مورچه کوچولو رفت:
اون از یه برگ سرخس بالا و پایین رفت!
دور یک سنگ چرخید و چرخید!
از توی یک خندق تاریک رد شد! و از تنها راه رفتن توی اون خندق حسابی ناراحت شد!
اون از توی یک جنگل خیلیخیلی ترسناک رد شد! همون جنگلی که درختاش پنج سانتیمتر بودن و به آسمون رسیده بودن!
از روی یک پل که از برگ سرخس بود و توی خزهها خم شده بود، رد شد و به یک بیابون بزرگ رسید که نیم متر بود!
اون بیابون، خشک و بی آبوعلف بود و هیچکس توش نبود!
مورچه کوچولو آرزو کرد که ایکاش توی خونهشون بود و توی تخت گرم و نرمش خوابیده بود!
پاهای ریزهمیزهی مورچه کوچولو میلرزید و حسابی خسته شده بود! برای همین تصمیم گرفت برگرده خونه! و این راهی بود که مورچه کوچولو طی کرد و رفت:
اون از بیابون نیم متری رد شد!
و بعد از روی یک پل که از برگ سرخس بود و توی خزه خم شده بود رد شد!
اون از توی جنگلی که درختاش خیلیخیلی بلند بودن و به آسمون رسیده بودن هم رد شد!
اون از توی یک خندق تاریک هم رد شد! و از تنهایی راه رفتن توی اون خندق حسابی ناراحت شد!
و بعد دور یک سنگ چرخید!
و بعد مورچهی خستهی قصهی ما، از جاده اومد بیرون!
اون از باغشون رفت بالا و پرید توی خونهی گرم و نرمش!
Courtesy of mooshima.com