داستان کودکانه مورچه و ملخ – موشیما

داستان کودکانه مورچه و ملخ

روزی روزگاری یک مورچه و یک ملخ در یک علفزار زندگی می‌کردن.
مورچه تمام روز سخت کار می کرد و دونه‌های گندم رو از مزرعه کشاورز که از خونه‌اش خیلی فاصله داشت، جمع می کرد. اون هر روز صبح، به محض اینکه زمین به اندازه کافی نرم می‌شد، با عجله می‌رفت و دونه‌های گندم رو روی سرش میذاشت و با تلاش خیلی زیاد اونا رو به خونه‌اش می‌برد. دونه‌های گندم رو با احتیاط در انبارش می‌گذاشت و دوباره با عجله به مزرعه برمی‌گشت تا یه دونه‌ی گندم دیگه برداره. تموم روز بدون توقف و استراحت کار می‌کرد، از مزرعه به این طرف و اون طرف می‌دوید، دونه‌های گندم رو جمع می‌کرد و با دقت توی انبارش ذخیره می‌کرد.

ملخ به اون نگاه می کرد و می خندید و می‌گفت:

چرا اینقدر زحمت می کشی، مورچه عزیز؟ بیا، یکم استراحت کن، به صدای آواز خوندن من گوش کن. الان تابستونه و روزها بلند و آفتابی هستن. چرا آفتاب به این قشنگی رو هدر میدی و کار میکنی؟

مورچه حرفای ملخ رو نادیده میگرفت و سرش رو پایین مینداخت و دوباره به کارش ادامه میداد. این باعث میشد که ملخ بیشتر اون رو مسخره کنه. اون داد میزدد:

چه مورچه کوچولوی نادونی هستی! بیا، بیا و با من بازی کن! کار رو فراموش کن! از تابستون لذت ببر! کمی زندگی کن!

و بعد از اون سوی چمنزار می‌پرید و با شادی آواز می‌خوند و می‌رقصید.

تابستون رفت و پاییز اومد و بعد در سک چشم به هم زدن زمستون از راه رسید. خورشید به سختی دیده می شد و روزها کوتاه و خاکستری و شب‌ها طولانی و تاریک بود. هوا سرد شد و برف شروع به باریدن کرد.

ملخ دیگه حوصله آواز خوندن نداشت. سردش شده بود و گرسنه بود. اون نه جایی برای پناه گرفتن داشت و نه چیزی برای خوردن. علفزار و مزرعه کشاورز پوشیده از برف بود و هیچ غذایی برای خوردن وجود نداشت. اون با ناله گفت:

اوه چیکار کنم؟ کجا برم؟

ناگهان به یاد مورچه افتاد. ملخ با خوشحالی گفت:

خودشه! من میرم پیش مورچه! اون غذا و سرپناه داره و به من کمک می‌کنه!

پس به خونه مورچه رفت و در خانه مورچه رو زد و با خوشحالی گفت:

سلام مورچه! من اومدم که کنار شومینه تو بشینم و برات آواز بخونم تا تو برام غذا بیاری!

مورچه به ملخ نگاه کرد و گفت:

تموم تابستون من داشتم کار میکردم و تا داشتی منو مسخره میکردی و بهم میخندیدی. اون موقع باید به زمستون فکر می‌کردی! جای دیگه‌ای برای آواز خوندن پیدا کن، ملخ! توی خونه‌ی من هیچ غذایی برای تو پیدا نمیشه!

و بعد در روی ملخ بست!

Courtesy of mooshima.com

(این نوشته در تاریخ ۱۳ شهریور ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *