کتاب داستان کودکانه فابیوی فوتبالیست (12)

داستان کودکانه: فابیوی فوتبالیست || من می‌خواهم فوتبالیست شوم!

کتاب داستان کودکانه

فابیوی فوتبالیست

نویسنده: رونه رَندل
تصویرگر: اِما داد
مترجم: فرزاد امامی

به نام خدا

وقتی فابیویِ فوتبالیست داشت به ورزشگاه شهر می‌رفت، با خودش گفت: «برویم یک مسابقه بدهیم! برویم دست‌وپنجه‌ای نرم کنیم!»

فابیو خیلی هیجان‌زده بود. او باید بعدازظهر در جام فینال، مقابل تیم دهکده بازی می‌کرد!

داستان کودکانه: فابیوی فوتبالیست || من می‌خواهم فوتبالیست شوم! 1

فابیوی فوتبالیست، قبل از این‌که بازی شروع شود، بیرون از زمین اصلی، حسابی با توپ تمرین کرد.

اول، با دروازه‌بان «گَری» شوت به دروازه را تمرین کرد. بعد، با هم‌تیمی‌هایش، جانی و مارک، دریبل و پاس‌کاری را تمرین کردند.

از خط کناری، مربی «کِن» فریاد زد: «عالیه، آفرین!»

داستان کودکانه: فابیوی فوتبالیست || من می‌خواهم فوتبالیست شوم! 2

بعد از تمرین، بازیکن‌ها به اتاق رختکن رفتند تا برای دیدار آماده شوند. فابیویِ فوتبالیست ساق‌بندش را زیر جورابش گذاشت. جوراب راه‌راه تیمش را پا کرد و کفش فوتبال قرمزرنگش را پوشید که برایش شانس می‌آورد.

داستان کودکانه: فابیوی فوتبالیست || من می‌خواهم فوتبالیست شوم! 3

توی ورزشگاه، طرفدارها تمام صندلی‌ها را پر کرده بودند. مونا معلم و پیتر پستچی، شال‌گردن‌های مخصوص باشگاه را دور گردنشان پیچیده بودند. رالفِ راننده و آقای قصاب هم پرچمی را تکان می‌دادند. وقتی بازیکن‌ها به زمین بازی آمدند، همه‌ی تماشاچی‌ها هورا کشیدند و تشویقشان کردند.

داستان کودکانه: فابیوی فوتبالیست || من می‌خواهم فوتبالیست شوم! 4

داور سوت زد و بازی شروع شد. جانی، توپ را به فابیو پاس داد. فابیو با سرعت به سمت دروازه‌ی تیم دهکده دوید، یک بازیکن را پشت سر گذاشت. دو بازیکن را پشت سر گذاشت و بعد… گل!

داستان کودکانه: فابیوی فوتبالیست || من می‌خواهم فوتبالیست شوم! 5

جمعیت فریاد کشیدند: «هورا هورا…»

تیم باشگاه شهر، «یک – هیچ» جلو بود. جمعیت هنوز هورا می‌کشیدند که دروازه‌بان تیم دهکده توپ را به سمت دیگر زمین شوت کرد.

آخ نه! شوت‌زن تیم دهکده هم گل زد.

س… و… ت

داور سوت زد.

نیمه اول بازی تمام شده بود و هر دو تیم «یک- یک» مساوی بودند.

داستان کودکانه: فابیوی فوتبالیست || من می‌خواهم فوتبالیست شوم! 6

بازیکن‌ها به رختکن برگشتند و مربی کِن به بازیکن‌ها پرتقال داد و گفت: «ما برای اینکه در بازی برنده بشویم، باید فقط یک گل بزنیم. فابیو! تو ستاره‌ی شوت‌زن‌ها هستی. ما روی تو حساب می‌کنیم.»

فابیو به مربی گفت: «من سعی می‌کنم گل بزنم.»

داستان کودکانه: فابیوی فوتبالیست || من می‌خواهم فوتبالیست شوم! 7

نیمه‌ی دوم شروع شد. جمعیت فریاد می‌کشید: «ما گل می‌خواهیم.»

مارک، توپ را به جانی پاس داد؛ اما… آخ، نه! جانی افتاد و قوزک پایش پیچ خورد.

دکتر دِیزی از جایگاهش بیرون می‌پَرد تا به جانی کمک کند. جانی نمی‌تواند به بازی ادامه دهد.

داستان کودکانه: فابیوی فوتبالیست || من می‌خواهم فوتبالیست شوم! 8

مربی، یک بازیکن ذخیره به نام «دَن» را به زمین فرستاد.

زمان همین‌طور داشت می‌گذشت. آیا وقتی باقی مانده تا فابیو یک گل بزند؟

دَن دریبل کرد و توپ را به فابیو پاس داد. فابیو شوت زد.

توپ درست رفت توی دروازه، گُل!

س… و… ت

داستان کودکانه: فابیوی فوتبالیست || من می‌خواهم فوتبالیست شوم! 9

داور سوت زد. نیمه‌ی دوم هم تمام شد. جمعیت، همگی فریاد کشیدند.

تیم شهر داستانی، بازی را «دو بر یک» بُرد.

ملکه «کلارا» جام را به تیم هدیه کرد. فابیوی فوتبالیست جام را بالای سرش نگه داشت و همه دست زدند.

داستان کودکانه: فابیوی فوتبالیست || من می‌خواهم فوتبالیست شوم! 10

بعد از بازی، در میدان شهر جشن گرفتند. آقای قصاب، سوسیس سرخ‌کرده آورد و آقای نانوا هم یک کیک بزرگ.

همه گفتند: «آفرین به تیم باشگاه شهر!» و همه برای فابیوی فوتبالیست هورا کشیدند.

داستان کودکانه: فابیوی فوتبالیست || من می‌خواهم فوتبالیست شوم! 11

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *