داستان-شب-کودکانه-دلقک-غمگین

داستان کودکانه: دلقک غمگین || قصه شب برای کودکان

داستان کودکانه

دلقک غمگین

داستان کودکانه: دلقک غمگین || قصه شب برای کودکان 1

به نام خدا

بانگو، دلقکی بود که خیلی مشکل داشت. دلقک‌ها معمولاً خوش‌حال و بامزه و خندان هستند، اما بانگو خیلی غمگین بود و هیچ‌چیز نمی‌توانست او را بخنداند. وقتی سیرک به آن منطقه می‌آمد، همه‌ی مردم به چادر سیرک می‌رفتند تا روز شاد و خوشی داشته باشند. مردم از دیدن کارهای شجاعانه‌ی بندبازهایی که از یک طناب به طناب دیگر می‌پریدند، هیجان‌زده می‌شدند.

داستان کودکانه: دلقک غمگین || قصه شب برای کودکان 2

آن‌ها از دیدن توپ بازهایی که روی یک لنگه پا ایستاده بودند و توپ‌های رنگارنگ را چند تا چند تا به هوا می‌انداختند و با مهارت آن‌ها را می‌گرفتند، لذت می‌بردند. جمعیت از دیدن اسب‌های سفیدی که دور میدان سیرک رژه می‌رفتند و در همان حال سوارکاران بر پشت آن‌ها پشتک می‌زدند، هیجان‌زده می‌شدند. با ورود فک‌ها، همه‌ی مردم هورا می‌کشیدند؛ چون عاشق فک‌هایی بودند که آنان را با حرکت‌های جالب ساعت‌ها سرگرم می‌کردند.

داستان کودکانه: دلقک غمگین || قصه شب برای کودکان 3

اما جالب‌ترین قسمت برنامه، به‌خصوص برای بچه‌ها، هنرنمایی دلقک بود. او درحالی‌که شلوار بزرگ و گشادی می‌پوشید، به میدان سیرک می‌آمد و با راه رفتنِ مسخره‌اش، همه را می‌خنداند. آن‌ها با دیدن کلاه بزرگ و آویزان دلقک که روی آن یک گل فرفره‌ای می‌چرخید، می‌خندیدند. حتی صورت بَزَک شده‌ی او نیز باعث خنده‌ی همه می‌شد.

داستان کودکانه: دلقک غمگین || قصه شب برای کودکان 4

وقتی‌که او کارش را شروع می‌کرد، جمعیت از خنده روده‌بر می‌شد. ابتدا چرخ‌های دوچرخه‌اش هنگام چرخیدن، از هم باز می‌شدند. سپس با وارونه شدن صندلی ماشینش، از آن به بیرون پرتاب می‌شد. در این هنگام او یک‌مرتبه به‌صورت غافلگیرکننده‌ای مقداری آب سرد، داخل شلوارش می‌ریخت و خودش را داخل حوض شیر برنج می‌انداخت. با این کار، جمعیت از شدت خنده اشکشان درمی‌آمد.

داستان کودکانه: دلقک غمگین || قصه شب برای کودکان 5

اما باوجود شکلک‌های صورتش، بانگو دلقکی غمگین بود. او هیچ‌وقت نمی‌خندید؛ زیرا او افتادن از دوچرخه‌ای که تکه‌تکه می‌شود و راندن اتومبیلی که آدم را به بیرون پرتاب می‌کند و یا ریختن آب سرد در شلوار و افتادن در حوض پر از شیر برنج را اصلاً خنده‌دار نمی‌دانست. خلاصه‌ی کلام، او احساس نمی‌کرد که آدم بامزه‌ای است.

سایر کارکنان سیرک تصمیم گرفتند دلقک غمگین را شاد کنند. بندباز گفت: «من می‌دانم چه‌کار کنیم. باید صورتک بامزه‌ای را برای او درست کنیم تا به آن بخندد.»

پس این کار را کردند؛ اما بانگو هنوز هم نمی‌خندید و هم چنان ناراحت بود.

فک‌ها گفتند: «بگذارید ما هم کار خودمان را بکنیم و او را بخندانیم.» آن‌ها روی سکوهای خود نشستند و توپ‌های رنگی را به‌طرف هم پرتاب کردند و با به هم زدن باله‌هایشان صداهای عجیبی درآوردند؛ اما بانگو هنوز هم نمی‌خندید. همه، هر کاری برای خنداندن بانگوی غمگین انجام دادند. ولی او هم چنان غمگین بود.

پِرسیوالِ حلقه باز گفت: «من می‌دانم مشکل کجاست. تنها چیزی که یک دلقک دوست دارد، شوخی کردن با دلقک‌های دیگر است. شاید اگر ما یک دلقک دیگر داشته باشیم، آن‌وقت بتوانیم بانگو را بخندانیم.»

زمان زیادی نگذشته بود که دلقک دیگری به نام پیفِل به آن‌ها پیوست. گروه سیرک به شهر دیگری رفت و زمان آن رسید که پیفل و بانگو نمایش خود را اجرا کنند. پیفل، سوارِ دوچرخه، دور صحنه‌ی نمایش می‌چرخید. بانگو که مشغول شستن اتومبیلش بود، ناگهان سطلی پر از آب را روی او ریخت. با دیدن پیفل که سرتاپا خیس شده بود، لبخند کوتاهی روی صورت بانگو نشست.

داستان کودکانه: دلقک غمگین || قصه شب برای کودکان 6

سپس آن‌ها خواستند آشپزی کنند. بانگو زمانی که کاسه‌های بزرگ شیر برنج را حمل می‌کرد، درست جلوی پیفل افتاد و سرتاپای پیفل شیر برنجی شد. بانگو با دیدن این صحنه هِرهِر زد زیر خنده. آخرین برنامه‌ی آن‌ها، رنگ کردن دیوارها از روی نردبان بود. البته خودتان حدس بزنید که چه اتفاقی افتاد. نردبان‌ها افتادند و سطل‌های رنگ روی آن‌ها ریخت. بانگو نگاهی به پیفل انداخت. سطل بزرگی را دید که روی سر او افتاده و سرتاپای او رنگی شده است.

داستان کودکانه: دلقک غمگین || قصه شب برای کودکان 7

پیفل هم با دیدن بانگو که مثل خودش رنگی شده بود، به او خندید. تماشاچیان نیز به کارهای آن‌ها که از همیشه خنده‌دارتر بود، خندیدند و برای آن‌ها کف زدند و هورا کشیدند.

از آن زمان، بانگو دیگر دلقک غمگین قبلی نبود.

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *