کتاب داستان اسباب‌بازی‌ها وودی، کلانتر شجاع (13)

داستان کودکانه: داستان اسباب‌بازی‌ها || وودی، کلانتر شجاع

کتاب داستان کودکانه

داستان اسباب‌بازی‌ها

وودی، کلانتر شجاع

شهر ما، شهر امنیت و محبت است.

مترجم: حسین مافی

به نام خدا

یک روز، وودی وارد یک شهر کوچک عجیب شد.

او به اطراف نگاه کرد. آنجا شهر بسیار زیبایی بود ولی انگار چیزی کم داشت.

وودی با خودش گفت: «هووم! به نظر می‌رسد که این شهر به یک کلانتر احتیاج داشته باشد.»

داستان کودکانه: داستان اسباب‌بازی‌ها || وودی، کلانتر شجاع 1

بنابراین وودی روی یک سطل بزرگ پرید و با صدای بلند فریاد کشید: «سلام غریبه‌ها! من کلانتر جدید شما، وودی هستم!»

اما هیچ‌کس آن اطراف نبود.

داستان کودکانه: داستان اسباب‌بازی‌ها || وودی، کلانتر شجاع 2

وودی افسرده و ناراحت، از روی سطل پائین آمد، ولی به‌هرحال او کلانتر شهر بود و باید به وضع شهر رسیدگی می‌کرد.

بنابراین وودیِ کلانتر به گشت‌وگذار و بررسی شهر مشغول شد.

آن شهر خیلی ساکت و عجیب بود …

ناگهان وودی با دیدن دم بزرگی که از درِ خانه‌ای بیرون آمده بود جیغ کشید: «هوو – ای‌ی! این بزرگ‌ترین مارمولکی هست که من تا حالا دیده‌ام!»

داستان کودکانه: داستان اسباب‌بازی‌ها || وودی، کلانتر شجاع 3

اما آن، دم یک مارمولک بزرگ نبود.

وودی با خوشحالی گفت: «این‌که رِکسِ دایناسور، دوست خودم است!»

رکس دایناسور سؤال کرد: « من تو را ترساندم؟»

داستان کودکانه: داستان اسباب‌بازی‌ها || وودی، کلانتر شجاع 4

وودی گفت: «فقط یک کمی، اما اگر من بخواهم کلانتر خوبی برای این شهر باشم، نباید از هیچ‌چیزی بترسم.»

چند قدم آن‌طرف‌تر، یک پوتین کابویی نظر وودی را جلب کرد. یک‌دفعه پوتین شبیه یک جوجه‌تیغی شروع به لرزیدن کرد.

وودی جیغ کشید: «وای! یک مار توی پوتین است!»

داستان کودکانه: داستان اسباب‌بازی‌ها || وودی، کلانتر شجاع 5

اما ماری داخل پوتین نبود. آن‌ها فقط یک گروه از سربازان پلاستیکی کوچک سبزرنگ بودند.

گروهبان به‌طرف وودی رفت، سلام نظامی داد و گفت: «کلانتر! سربازان، اردوگاهِ پوتین را ترک کردند.» و بعد فریاد زد: «حرکت! قدم رو! یک، دو، سه، چهار!»

داستان کودکانه: داستان اسباب‌بازی‌ها || وودی، کلانتر شجاع 6

سپس وودی با چیزی که از همه عجیب‌تر بود روبرو شد. او به‌سرعت پا به فرار گذاشت و جیغ کشید: «اووه! همگی فرار کنید. یک گردباد به این‌طرف می‌آید.»

اما آن چیز عجیب یک گردباد نبود. جِسی گفت: «نترس وودی! من هستم! من از یک فرفره هم سریع‌تر می‌چرخم.»

داستان کودکانه: داستان اسباب‌بازی‌ها || وودی، کلانتر شجاع 7

وودی لبخندی زد و گفت: «سلام جسی! چقدر از دیدنت خوشحالم، فقط مرا کمی ترساندی.»

وودی این شهر کوچک جدید را دوست داشت. آن شهر یک فروشگاه داشت. همچنین یک مدرسه داشت و حتی بانک هم داشت!

«هام»، قلّکِ اسباب‌بازی‌ها گفت: «من بانک این شهر هستم.»

داستان کودکانه: داستان اسباب‌بازی‌ها || وودی، کلانتر شجاع 8

وودی گفت: «من هم به‌عنوان کلانتر این شهر، پول‌هایم را پیش تو پس‌انداز می‌کنم.»

ناگهان وودی صدایی شنید. چند نفر داشتند به آنجا می‌آمدند.

هام، قلک اسباب‌بازی‌ها جیغ کشید: «دزدان بانک!»

رکس دایناسور فریاد زد: «آدمکش‌ها!»

عروسک مریخی با ترس‌ولرز گفت: «موجودات فضایی بدجنس!»

کامپیوتر سخنگو داد کشید: «کمک کنید!»

داستان کودکانه: داستان اسباب‌بازی‌ها || وودی، کلانتر شجاع 9

جسی گفت: «کلانتر وودی! حالا وقت آن است که شجاعتت را به همه نشان دهی!»

وودی به ستاره‌ای که روی سینه‌اش بود نگاه کرد. او کلانتر این شهر بود و شغلش این بود که باید از شهر دفاع کند.

داستان کودکانه: داستان اسباب‌بازی‌ها || وودی، کلانتر شجاع 10

وودی گفت: «بچه‌ها نگران نباشید! من به آن‌ها نشان می‌دهم که ما از چه ساخته شده‌ایم.»

رکس دایناسور گفت: «من فکر می‌کنم تو از پلاستیک ساخته شده‌ای.»

وودی آماده شد و به‌طرف خیابان خاکی به راه افتاد.

رکس گفت: «ای‌کاش من هم مثل او شجاع بودم.»

داستان کودکانه: داستان اسباب‌بازی‌ها || وودی، کلانتر شجاع 11

صدا نزدیک و نزدیک‌تر شد. قلب وودی تندتر و تندتر می‌زد. وودی با خودش گفت: «من باید از شهر دفاع کنم، من نباید از چیزی بترسم.» اما همین‌که خواست اسلحه‌اش را از غلاف بکشد … غریبه‌ای را سوار بر اسب دید که به سمت شهر می‌آمد.

اما او غریبه نبود. او دوست خوبش باز (آدم فضایی) بود که سوار بر اسبِ جسی به شهر می‌آمد.

داستان کودکانه: داستان اسباب‌بازی‌ها || وودی، کلانتر شجاع 12

باز گفت: «سلام، ما با تقدیم صلح و دوستی به شهر شما آمدیم!»

وودی شروع به خندیدن کرد. او فهمیده بود که نباید بدون دلیل از هر چیزی بترسد…

جسی گفت: «همۀ ما باهم دوست هستیم و شهر ما، شهر امنیت و محبت است.»

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *