کتاب داستان مصور کودکانه
مسابقه خرگوش و لاکپشت
اهمیت تلاش، پشتکار و استقامت در کار
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
روزی روزگاری در دشت سبز و زیبایی، حیوانهای زیادی زندگی میکردند. در میان آنها خرگوشی بود که فکر میکرد. از همه حیوانها باهوشتر و زرنگتر است.
روزی از روزها، وقتی حیوانها، سرگرم بازی بودند، خرگوش گفت: «این بازیها وقت تلف کردن است. بیایید باهم مسابقه بدهیم. چه کسی حاضر است با من مسابقه بدهد؟»
لاکپشت که میدانست خرگوش خیلی مغرور و خودخواه شده است، گفت: «من حاضرم!»
از این حرف لاکپشت، خرگوش به خنده افتاد.
حیوانهایی که آنجا جمع بودند، از حرف لاکپشت خندهشان گرفت. چون میدانستند که خرگوش خیلی تند میدود و لاکپشت خیلیخیلی آهسته.
روباه رو به لاکپشت گفت: «مطمئن هستی که میتوانی با خرگوش مسابقه بدهی؟»
لاکپشت گفت: «بله، مطمئن هستم.»
روباه گفت: «خب، ازاینجا شروع کنید. هرکس زودتر به درخت بالای تپه برسد، برنده است، حاضرید؟»
خرگوش که آماده ایستاده بود، با چند پرش بلند، ازآنجا دور شد.
لاکپشت هم شروع کرد به دویدن؛ اما قدمهای او کوتاه بود و خیلی کند راه میرفت. روباه، سنجاب و دیگر حیوانها گفتند: «تندتر برو لاکپشت. اینطوری میخواهی مسابقه بدهی؟! زود باش! ببین خرگوش به کجا رسیده!»
اما لاکپشت که خرگوش را میشناخت، اصلاً ناراحت نبود و مطمئن بود که در این مسابقه پیروز میشود. او با پشتکار میدوید تا به درخت بالای تپه برسد. آهسته راه میرفت، اما میدانست که باید یکسره راه برود و خسته نشود.
خرگوش که به قدمهای تند و پرشهای بلندش مغرور شده بود، در نیمههای راه نگاهی به عقب انداخت و دید که لاکپشت هنوز در ابتدای راه است. با خود گفت: «تا او به اینجاها برسد، خیلی طول میکشد و من میتوانم روی این سبزهها دراز بکشم و استراحت کنم. وقتی لاکپشت به اینجا رسید، من هم بلند میشوم و با چند پرش به درخت میرسم و برنده میشوم.»
خرگوش دراز کشید و خوابش برد. آنهم چه خواب عمیقی؛ اما لاکپشت با همان قدمهای کوتاهش، به خرگوش رسید و از او گذشت و به راهش ادامه داد.
مدتی گذشت و لاکپشت به بالای تپه رسید. درست در کنار درخت و در انتهای جاده، ناگهان خرگوش از خواب پرید. به پایین جاده نگاه کرد. میخواست ببیند لاکپشت به کجا رسیده، اما لاکپشت را ندید. به بالای جاده، به درختی که بالای تپه بود، نگاه کرد. لاکپشت آنجا ایستاده بود و برای حیوانهایی که در پایین تپه بودند، دست تکان میداد.
آن روز همه حیوانها دیدند که لاکپشت زودتر از خرگوش به بالای تپه رسید و برنده شد.
افسوس فایدهای نداشت و خرگوش فهمیده بود که نباید مغرور شود و دیگران را کوچک بشمارد.
(این نوشته در تاریخ ۳۰ تیر ۱۴۰۱ بروزرسانی شد.)