کتاب قصه کودکانه
بهترین نان برای مهربانترین حیوان
بازنویسی: شکوفه تقی
تصویرگر: منوچهر منصوردهقان
چاپ اول: 1362
برای گروههای سنی «الف» و «ب»
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدای مهربان
روزی از روزها نانوای مهربانی گِرده نانی پخت که بسیار بزرگ و خوشبو و برشته بود.
نانوا نان خوشمزه را برداشت و با خود به جنگل برد و در راه فکر کرد: «این نان را به مهربانترین حیوان جنگل می دهم.»
هنوز چند قدمی برنداشته بود که به سمور کوچکی برخورد. سمور تا چشمش به نان افتاد نفس عمیقی کشید و گفت: «وای چه بویی! این نان را کجا می بری؟»
نانوا گفت: «می خواهم آن را به مهربانترین حیوان جنگل بدهم. به نظر تو مهربانترین حیوان جنگل کیست؟»
سمور کوچولو همینطور که لب و لوچه اش را می لیسید با اطمینان گفت: «من همه حیوانها را دوست دارم، البته که من مهربانترین حیوان جنگل هستم. مگر این را نمی دانی؟ خوب نان را بده به من!»
نانوا با ادب پوزخندی زد و گفت: «نه! من نمی دانستم تو از همه مهربانتری!» و بعد به راه خود ادامه داد و رفت.
.
بوی نان همه جا پیچیده بود. کلاغ گرسنه ای که بوی نان را شنیده بود، با عجله، خودش را به نانوا رساند و هول زنان گفت: «این نان را کجا می بری؟ بده، بده من بخورم.»
نانوا گفت: «این نان را می خواهم به مهربانترین حیوان جنگل بدهم.»
کلاغ که طاقتش تمام شده بود، آب دهانش را با نوک بالش پاک کرد و با نوکش به طرف نان حمله برد. مرد نانوا کلاغ را پراند، نان را به سینه اش چسباند و رفت. کلاغ با قارقار فریاد کشید: «نان را بده من بخورم، من از همه مهربانترم.» و دنبال نانوا راه افتاد.
طولی نکشید که نانوا چشمش به آقا روباهه افتاد که گردش کنان از اینور به آنور می رفت و رد بوی نان را می گرفت. آقا روباهه تا نانوا را دید با چشمهای زل زده و دهن آب افتاده گفت: «جانم، بالاخره پیدایت کردم، نانوای عزیز، این نان خوشبو و برشته را کجا می بری؟»
نانوا گفت: «می خواهم آن را به مهربانترین حیوان جنگل بدهم.»
روباه تا این حرف را شنید به طرف نانوا پرید و گفت: «متشکرم، متشکرم! خوشحالم که به فکر من بودی، آه متشکرم، همه می دانند که من مهربانترین حیوان جنگل هستم!» و بعد یواش یواش دماغش را به نان نزدیک کرد.
در همین موقع کلاغ گرسنه با نوک به سر آقا روباهه زد و او را دوسه قدم به عقب راند و با قارقار گفت: «کی گفته تو از همه مهربانتری؟ نان را من باید بخورم.» سروصدای کلاغ و روباه نانوا را به وحشت انداخت، نان خوشبو را برداشت و با عجله رفت.
بزودی در راه به خرگوش کوچک و سفیدی برخورد کرد. تا چشم خرگوش به نان افتاد، پرسید: «نانوای مهربان این همان نان خوشبویی است که برای مهربانترین حیوان جنگل پخته ای؟»
– بله خرگوش کوچولو، تو واقعاً باهوشی، این را از کجا می دانی؟
– آخر نان تو خیلی خوشبوست، بویش همه جای جنگل پیچیده، دهان همه حيوانها آب افتاده است.
– خرگوش کوچولو تو می دانی من این نان را برای مهربانترین حیوان جنگل پخته ام، به نظر تو آن را به چه کسی باید بدهم؟
خرگوش همینطور که فکر می کرد به آرامی گفت: «نانت را به لاکپشت بده؛ او خیلی مهربان است. یک تکه هم به آقا کلاغه بده؛ امروز خیلی گرسنه مانده. راستی! سنجاب، سمور و آقا روباهه هم مهربان هستند.»
– اصلاً نانوای عزیز! چرا یک مهمانی ندهیم. یک مهمانی خوب. ما می توانیم همه حیوانها را دعوت کنیم. به به! خیلی عالی است. همه حيوانها نان برشته و خوشمزه را دوست دارند. دعوت کردن آنها با من و آقا کلاغه!
در همین موقع روباه و کلاغ و سمور که نان خوشبو را دنبال می کردند با سروصدا نزدیک شدند. نانوا با دیدن آنها لبخندی زد. او اکنون می دانست که نان را باید به کدام حیوان بدهد. حالا شما فکر می کنید که چه کسی مهربانترین حیوان جنگل بود، و نان نصیب کدامیک از آنها شد؟
«پایان»
کتاب داستان «بهترین نان برای مهربانترین حیوان» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ 1362، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ ۴ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)