با دیدن سرباز کنار درب، دریافتم که جلوی بانک هستم.تنها بودم. برایم عجیب بود. صبح بود. خیلی شلوغ نبود. از دیروز که در گردهمایی ناشنوایان شرکت کردم، به کلی افکارم بهم ریخت. تا قبل از آن دختر هفت ساله مان مترجم من و مادرش در همه جا بود. در سوپر …
بخوانیدبایگانی/آرشیو ماهانه: ژانویه 2023
بیمار کاغذ
مرد جلوی باجه ترخیص بیمارستان گریه میکرد. به محض اینکه اشک هایش از چشمش بیرون میغلتید، فوری آن را با دستش پاک میکرد. انگار نمیخواست توجه کسی را جلب کند. همینطور هم بود. کسانی که رد میشدند، متوجه او نمیشدند. من روی یکی از صندلی های زمخت کنار دیوار نشسته …
بخوانیدبرف
برف روزگاری، کمی برف از نوک صخرهای آویزان بود و صخره هم درست روی قلهی کوه بسیار بلندی قرار داشت. برف حواسش را خوب جمع کرد و شروع کرد به فکر کردن و با خود گفت: – آیا دیگران حق ندارند فکر کنند من چقدر مغرور و خودخواه هستم که …
بخوانید