پسرکی به نام آرمین
پسرکی بازیگوش با موهای خرمایی، چشم های عسلی و پیراهنی سفید بر تن که زیبایی او را دوچندان کرده بود؛ از آغوش مادر جدا شد. به سمت هر کس میرفت؛ او را بغل کرده و میبوسید. صدای خندههایش فضا را پر کرده بود. همانطور که میخندید؛ پروانه ای دید و خنده کنان به دنبال آن دوید.
چند زن و مرد روی زیراندازی در باغ مشغول حرف زدن، خندیدن و پخت و پز برای ناهار بودند. ناگهان مادر پسرک که از جمع جدا شده و در حال قدم زدن در باغ بود؛ فریاد زد: «نیست.آرمین نیست، آرمییییین؟ ماماااان کجاییی!؟ بچم…» همانطور که جیغ میکشید؛ سراسیمه و آشفته حال به اطراف میدوید «اینجا هم نیست. آرمییییییین؟آرمیییییییین؟آرمیییییییییییین؟»
کف زمین نشست و با دست بر سر زد. دو نفر به سمتش رفتند؛ دست هایش را گرفتند؛ تا مانع فرود ضربات پیاپی بر سرش شوند. غوغایی برپا شد. هرکس در سمتی، پسرک را فریاد میزد.
«آرمین،آرمین بابایی کجایی؟»
«آرمین،آرمین عمو جواب بده،آرمیییین؟»
ناگهان یکی از مردها داد زد: «بیاین اینجا. یکی بیاد اینجا، چراغ و طناب بیارید؛زود باشید!»
ادامه دارد….