برف
برف
روزگاری، کمی برف از نوک صخرهای آویزان بود و صخره هم درست روی قلهی کوه بسیار بلندی قرار داشت. برف حواسش را خوب جمع کرد و شروع کرد به فکر کردن و با خود گفت:
– آیا دیگران حق ندارند فکر کنند من چقدر مغرور و خودخواه هستم که چنین نقطهی بلندی را برای ماندن انتخاب کردهام؟ آیا زشت نیست که اینهمه برف، آن پائین باشد و منِ کممقدار این بالا؟ جای من نباید در چنین مکان بلندی باشد و شاید درستتر است که به همانجایی بروم که دیگر دوستانم هستند. در عرض چند دقیقه آفتاب تمام برفهای پائین را آب کرد و این به آن دلیل بود که آنها هم بالاتر از جایی بودند که باید باشند. برف دوباره با خود گفت:
– باید خودم را از خشم آفتاب به دور نگاهدارم و جایی را پیدا کنم که مناسب من کممقدار باشد
این را گفت و خودش را از آن بالا به پائین انداخت و از روی خیلی از برفها رد شد. هر چه پائین تر رفت به حجمش اضافه شد، از یک گلوله برف تبدیل به تودهای بهمن شد و بالاخره به دامنهی تپه رسید. تقریباً حجمش بهاندازهی خود تپه شده بود.
این آخرین برفی بود که آفتاب آن تابستان، آبش کرد.
«برای بچههای متواضع این قصه را تعریف کنید تا بدانند پیروزی همیشه از آن فروتنان است.»