بنر دانلود نسخه اندروید سایت از کافه بازار

باز باران

=== غم و شادی باهم مسابقه داشتند. حیاط مدرسه غرق در خنده و گریه بود. شاگردی که از دالان مدرسه می‌گذشت، لب‌ولوچه‌اش آویزان بود؛ اما وقتی به حیاط می‌رسید، موج شادی بچه‌ها محاصره‌اش می‌کرد و آن‌وقت او هم مثل همه بچه‌ها می‌خندید. این خنده‌ها، خنده‌ی قباسوختگی بود. 000 ماجرا چه …

بخوانید

سروناز

سرو ناز نوشته ي حميد كرماني اخم‌هایش توی هم رفت. ـ آخه مرد حسابی! کدوم آدم عاقلی دم سال‌ تحویل ميره سینما؟ همه ميخوان چنین لحظه‌هایی پیش خونواده و سر سفره هفت سین باشن. ـ از تو نخواستم باهام بیای که بهت برخورده. پرسیدی برنامم چیه گفتم ميخوام برم سینما. …

بخوانید

شنوای دید

با دیدن سرباز کنار درب، دریافتم که جلوی بانک هستم.تنها بودم. برایم عجیب بود. صبح بود. خیلی شلوغ نبود. از دیروز که در گردهمایی ناشنوایان شرکت کردم، به کلی افکارم بهم ریخت. تا قبل از آن دختر هفت ساله مان مترجم من و مادرش در همه جا بود. در سوپر …

بخوانید

بیمار کاغذ

مرد جلوی باجه ترخیص بیمارستان گریه میکرد. به محض اینکه اشک هایش از چشمش بیرون میغلتید، فوری آن را با دستش پاک میکرد. انگار نمیخواست توجه کسی را جلب کند. همینطور هم بود. کسانی که رد می‌شدند، متوجه او نمی‌شدند. من روی یکی از صندلی های زمخت کنار دیوار نشسته …

بخوانید

برف

برف روزگاری، کمی برف از نوک صخره‌ای آویزان بود و صخره هم درست روی قله‌ی کوه بسیار بلندی قرار داشت. برف حواسش را خوب جمع کرد و شروع کرد به فکر کردن و با خود گفت: – آیا دیگران حق ندارند فکر کنند من چقدر مغرور و خودخواه هستم که …

بخوانید

معصومه دانش آموز آرام

    دانش آموز ساکت مثل همیشه یه گوشه کناری پیدا کرده بود و زانوهاشو بغل گرفته نشسته بود. چند وقتی بود که توجه ام رو به خودش جلب کرده بود. به بازی همکلاسی هاش نگاه می کرد ولی حواسش جای دیگه ای بود. گاهی نگاهش به خنده های دانش …

بخوانید

زرنگ و مدرسه

یکی بود یکی نبود توی یه لونه خیلی قشنگ، بالای یه درخت، یه جوجه کبوتری به نام زرنگ با مامان قشنگش زندگی می کرد. زرنگ قصه ما اولش زرنگ نبود، یکمی کپل بود و خوابالو و کسل و نخواستند. مامان زرنگ ،یعنی خانم قشنگ قصه ما همش غصه می خورد. …

بخوانید

پسرکی به نام آرمین

پسرکی بازیگوش با موهای خرمایی، چشم های عسلی و پیراهنی سفید بر تن که زیبایی او را دوچندان کرده بود؛ از آغوش مادر جدا شد. به سمت هر کس می‌رفت؛ او را بغل کرده و می‌بوسید. صدای خنده‌هایش فضا را پر کرده بود. همانطور که می‌خندید؛ پروانه ای دید و …

بخوانید