از دور هم میدیدند که به سویشان میآید، چون جلبتوجه میکرد. چهره کاملاً پیری داشت اما از راه رفتنش میشد دید که بیست سال بیشتر ندارد.
بخوانیدRecent Posts
داستان کوتاه آخرین تیر تفنگ من / نوشته: آلفونس دو لامارتین
روزی ترجمه انگلیسی یک جلد کتاب سانسکریت، زبان مقدس هندیها، را با خودم به شکار برده بودم.
بخوانیدداستان کوتاه باران تابستان / نوشته: مارگریت دوراس
سروکلة معلم پیدا میشود. به طرف ارنستو نمیرود، میرود کنار خبرنگار. همه ساکتاند.
بخوانید