سیب لپ قرمزی روی شاخههای درخت منتظر نشسته بود. نسیم کوچولو، هرروز صبحِ خیلی زود و گاهی هم بعد از غروب آفتاب، سری به درختها و لپ قرمزی میزد.
بخوانیدRecent Posts
داستان زیبا و آموزنده: آش چغندر پربرکت
پیرمرد و پیرزنی با دو نوه کوچکشان در مزرعهای زندگی میکردند. پیرمرد هرسال در مزرعهاش چیزی میکاشت. آن سال هم تصمیم گرفت چغندر بکارد.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: آتش، دشمن طبیعت
یک روز تابستانی، کوثر و امیر همراه پدر و مادرشان برای گردش به جنگل رفتند. هنگام ظهر وقتی خواستند غذایشان را گرم کنند متوجه شدند که کبریت را در خانه جاگذاشتهاند.
بخوانید