پاپی هزارپا، مثل بقیه چند تا دونه پا نداشت! اون صدتا پا داشت! و اون عاشق کفش بود! اون عاشق کفشهای قرمز بود! اون عاشق کفشهای آبی هم بود!
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه قشنگ: من بزرگم یا کوچیک؟ / برای بعضی کارها بزرگی، برای بعضی کارها کوچیک
مکس داشت توی حیاط بازی میکرد که خواهرش ماریا رو دید! ماریا داشت دوچرخهسواری میکرد. مکس از ماریا پرسید: ماریا! اجازه میدی منم با دوچرخهی تو بازی کنم؟
بخوانیدداستان کودکانه قشنگ: نقاش کوچولوها
تعطیلات تابستون بود و الکس و آماندا توی حیاط مشغول بازی بودن. توی حیاط کلی سطل رنگ بود! اونجا رنگ قرمز بود و رنگ سفید! رنگ زرد و رنگ آبی! و حتی سطل رنگ سبز!
بخوانید