روزی از روزها آقا کوچولو داشت توی اتاق بازی میکرد. با چی بازی میکرد؟ با یک چوب کوچک که از توی حیاط آورده بود.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانهی: خروسِ خاله مهربان || با همدیگر لجبازی نکنیم!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. سالها پیش در یک روستا یک خاله مهربان بود که یک خروس داشت. خروس، خاله مهربان را خیلی دوست میداشت. خاله مهربان هم خروس را خیلی دوست میداشت.
بخوانیدقصه کودکانهی: سلامِ بزغاله || به بزرگترها سلام کنید!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی و روزگاری، خانم بزیای میخواست آش بپزد و همسایههایش را به مهمانی دعوت کند.
بخوانید