یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. شهری بود شهرفرنگ، پرنده هاش رنگووارنگ. قصهی ما ازاینجا شروع میشود که دوازده خانوادهی گنجشک در لانهی خود زندگی میکردند.
بخوانیدRecent Posts
داستان زیبا و آموزنده: بندبندی و لپ قرمزی | دخترها مثل سیب هستند!
سیب لپ قرمزی روی شاخههای درخت منتظر نشسته بود. نسیم کوچولو، هرروز صبحِ خیلی زود و گاهی هم بعد از غروب آفتاب، سری به درختها و لپ قرمزی میزد.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: آش چغندر پربرکت
پیرمرد و پیرزنی با دو نوه کوچکشان در مزرعهای زندگی میکردند. پیرمرد هرسال در مزرعهاش چیزی میکاشت. آن سال هم تصمیم گرفت چغندر بکارد.
بخوانید