یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری پروانهی قشنگی که تازه پر زدن را یاد گرفته بود، توی باغ گل از اینور به آنور میرفت و کنار این گل و آن گل مینشست.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانهی: پیراهن سفید و جالباسی || غرور بیجا خوب نیست!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها پسر کوچکی صاحب یک پیراهن سفید قشنگ شد. مادر پسر کوچولو که پیراهن را برای او خریده بود، آن را به جالباسی آویزان کرد.
بخوانیدقصه کودکانهی: توپ آبی و آسمان و ماهی
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها بچههای کوچک توی حیاط داشتند بازی میکردند. توپ آنها، یک توپ آبی کوچک بود. بچهها توپ آبی را اینور و آنور میانداختند و دنبالش میدویدند.
بخوانید