در یکی از روزهای بهاری که آسمان پر از تکه ابرهای کوچک و بزرگ بود، بچه گنجشکی هم توی آشیانه تنها بود. برای چی تنها بود؟ برای آن که مادر و پدر این گنجشک کوچولو رفته بودند برای او دانه و غذا بیاورند.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانهی: موشها و گردوی بزرگ || باهمدیگه دعوا نکنید!
دو تا بچه موش بودند که کنار پدر و مادرشان زندگی میکردند. اسم یکی از بچه موشها دمکوتاه بود، اسم آنیکی هم دم بلند. دم بلند و دمکوتاه برادرهای خوبی بودند؛ ولی همیشه باهم دعوا میکردند؛
بخوانیدقصه کودکانهی: گرگ و بزغالهی بازیگوش || بیاجازه جایی نروید!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی و روزگاری در یک روستا بزغالهی بازیگوشی بود که هیچوقت روی پای خودش بند نبود؛ یعنی چی؟ یعنی اینکه این بزغاله همیشه اینطرف و آنطرف میدوید و بازی میکرد.
بخوانید