یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری مارمولک کوچولویی با مادر و پدرش توی یک سوراخ زندگی میکردند. مارمولک کوچک بعضی وقتها سرش را از لانه بیرون میکرد و اینور و آنور را نگاه میکرد.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانهی: دوستان در جالیز || زود قضاوت نکنید!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری در یک جالیز، کدو و بادمجانی دوست بودند. آنها همیشه باهم اینور و آنور میرفتند و بازی و شادی میکردند.
بخوانیدقصه کودکانهی: چرخخیاطی مادر || به چرخخیاطی دست نزنید!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها آقا کوچولو توی اتاق داشت بازی میکرد. او با سهچرخهی کوچولویش اینور و آنور میرفت.
بخوانید