یک روزی بود و یک روزگاری. یک مرد کاسب بود که در قلعهای زندگی میکرد و کارش پوستیندوزی بود. از قصابهای ده پوست گوسفند و گاو میخرید و آنها را دباغی میکرد و پوستین درست میکرد و میفروخت.
بخوانیدRecent Posts
قصه آموزنده: میمون فضول || قصههای سندباد نامه
یک روزی بود و یک روزگاری. جمعی از بازرگانان از کشوری به کشور دیگر سفر میکردند و قافلهای از شتران با مالالتجاره بسیار همراه داشتند. در بیابانی که صد فرسخ مسافت داشت اول شب به رباطی رسیدند و در آنجا منزل کردند.
بخوانیدقصه آموزنده: نابینای نکتهسنج || قصههای سندباد نامه
یک روزی بود و یک روزگاری. در زمان قدیم در شهر انطاکیه تاجر ثروتمندی از دنیا رفت و مال زیادی برای پسرش ماند. پسر دنباله کار پدرش را گرفت و در خریدوفروش اجناس بسیار دلیر شد و دلالها و کارشناسان و اطرافیان پدر با او همکاری میکردند
بخوانید