در یک روز گرم و آفتابی، سارا عروسکهایش را برداشت و به جنگل رفت تا کمی بازی کند و توتفرنگی جمع کند. در آنجا زیر درختی نشست؛ اما وقتی میخواست با عروسکهایش بازی کند احساس کرد کسی دارد به او نگاه میکند.
بخوانیدRecent Posts
داستان کودکانه و شاعرانه: جنگل حلبی | رؤیاهایت را به واقعیت تبدیل کن!
روزی روزگاری، مکانی بود، فراخ و بادگیر، نزدیکِ هیچستان و، چسبیده به فراموشی، پُر از همهْ چیزهایی که هیچکس به آنها نیازی نداشت.
بخوانیدداستان کودکانه: باب و دایناسور || از آثار باستانی نگهداری کنیم!
آن روز صبح، کارگاه باب، خیلی شلوغ بود. باب و چند تا از ماشینها، باید به مزرعه آقای پیکل میرفتند تا لولههای فاضلاب آنجا را عوض کنند. وَندی هم باید به موزه میرفت تا آنجا را قفسهبندی کند.
بخوانید