لقمان حکیم مردی بود سیاهچرده و نازکاندام که تمام عمر خود را به پند گرفتن و پند دادن گذرانید و در زمان خودش هوش و عقل و حرفهای خوب او در شهری که زندگی میکرد معروف بود
بخوانیدRecent Posts
قصه آموزنده: موسی و شبان || قصههای مثنوی مولوی
یک روز حضرت موسی از راهی میگذشت. در کنار راه صدای سوزناکی شنید. وقتی بر اثر صدا رفت در پشت تپه چوپان سادهدلی را دید که با خدای خود راز و نیاز میکند و میگوید: «ای خدای من، اگر بدانم کجا هستی خودم میآیم برایت خدمتکاری میکنم، موهای سرت را شانه میزنم
بخوانیدقصه آموزنده: حکم ناحق || قصههای مثنوی مولوی
یک پیرمرد کمبنیه و لاغراندام که خیلی رنجور بود پیش طبیبی رفت و گفت: «حالم خیلی بد است چارهای کن.» طبیب نبض او را گرفت و زبانش را معاینه کرد و پرسید: «دیشب چه خوردهای؟» گفت: «هیچ» پرسید: «صبحانه چه خوردهای؟» گفت: «هیچ».
بخوانید