یک روزی بود و یک روزگاری. گفتهاند که یک روز نزدیک ظهر حضرت سلیمان پیغمبر در بارگاه خود در بیتالمقدس نشسته بود که مردی سراسیمه وارد شد و از قیافهاش آثار ترس و وحشت نمودار بود.
بخوانیدRecent Posts
قصه آموزنده: ریش نجاتبخش || قصههای مثنوی مولوی
یکشب سلطان محمود لباس کارگری پوشید و تکوتنها در شهر غزنین به گردش شبانه مشغول شد. شب زمستان بود و شهر خلوت بود و درها بسته بود و در کوچهها گاهگاه سگی یا گدایی یا رهگذری دیده میشد
بخوانیدقصه آموزنده: خر برفت و خر برفت || قصههای مثنوی مولوی
یک روزی بود و روزگاری. یک درویش صوفی بود و یک خر داشت که بر آن سوار میشد و از این آبادی به آن آبادی سفر میکرد. روزها مشغول گردش بود و شبها هم اگر به خانقاه و خراباتی میرسید در آنجا با درویشها به سر میبرد
بخوانید