یک روزی بود و یک روزگاری. شخصی بود که عیاش و شکمپرست و خوشگذران بود و همهچیز میخواست و هیچ هنری هم نداشت و تنبل هم بود و درد کار هم نداشت.
بخوانیدRecent Posts
قصه آموزنده: بقال و طوطی || قصههای مثنوی مولوی
یک روزی بود و یک روزگاری. یک بقال بود و یک طوطی داشت. این طوطی علاوه بر اینکه خیلی زیبا و خوشصدا بود خیلی هم باهوش بود و چون مدتی در دکان بقالی مانده بود مشتریهای دکان را میشناخت و با آنها سلام و علیک و احوالپرسی میکرد.
بخوانیدقصه آموزنده: شیر بییال و دم || قصههای مثنوی مولوی
یک روزی بود و یک روزگاری. یک روز یک مرد بیسواد رفت پیش دلاک خالکوب و گفت: «میخواهم بر بازوی خود خال بکوبم.» در قدیم رسم بود عیاران و لوطیها و «جاهلها» بر بازو و دست و سینه و شکم خود خال میکوبیدند
بخوانید