یک پیرمرد کمبنیه و لاغراندام که خیلی رنجور بود پیش طبیبی رفت و گفت: «حالم خیلی بد است چارهای کن.» طبیب نبض او را گرفت و زبانش را معاینه کرد و پرسید: «دیشب چه خوردهای؟» گفت: «هیچ» پرسید: «صبحانه چه خوردهای؟» گفت: «هیچ».
بخوانیدRecent Posts
قصه آموزنده: سلطان محمود و ایاز || قصههای مثنوی مولوی
سلطان محمود غلامی داشت که اسمش ایاز بود و این ایاز در نظر سلطان محمود خیلی عزیز بود. در زمانهای قدیم که بردهفروشی رواج داشت وقتی در جنگها از دشمن اسیر میگرفتند
بخوانیدقصه آموزنده: درس عملی (طوطی و بازرگان) || قصههای مثنوی مولوی
یک بازرگان بود و یک طوطی سخنگو داشت که در قفس گذاشته بود و طوطی با حرفهای خود، بازرگان را سرگرم میکرد. این بود تا زمانی که بازرگان قصد سفر کرد و میخواست به هندوستان برود.
بخوانید