روزی بود، روزگاری بود. یک عرب بیابانی بود که تمام عمرش را با خانوادهاش در صحرای ریگزار به سر برده بود و هرگز یک شهر را ندیده بود. آنها در خیمۀ خود نزدیک آبباریکهای که از پای تپه درمیآمد و در ریگ فرومیرفت زندگی میکردند.
بخوانیدRecent Posts
قصههای شیخ عطار: تجارت و شانس || تا خواست خدا چه باشد…
روزی بود، روزگاری بود. در زمان قدیم مردم از اوضاع شهرهای دیگر خیلی دیر باخبر میشدند و بازرگانان برای اینکه بتوانند در کارشان تصمیم بگیرند بیشتر خودشان به این شهر و آن شهر میرفتند و جنس میفروختند و جنس میخریدند.
بخوانیدقصههای شیخ عطار: پیر چنگی || برای خدا ساز بزن!
روزی بود، روزگاری بود. یک مرد ساززن بود که کاری غیر از نواختن رباب بلد نبود. در شهر خودش از اول، این کار را یاد گرفته بود و در جوانی در شادیهای مردم شرکت میکرد و رباب مینواخت و از این کار پولی به دست میآورد و زندگی میکرد تا پیر شد.
بخوانید