Recent Posts

قصه‌های شیخ عطار : هدیه آب بهشتی || تو قدر آب چه دانی که بر کنار فراتی

قصه‌های شیخ عطار : هدیه آب بهشتی || تو قدر آب چه دانی که بر کنار فراتی

روزی بود، روزگاری بود. یک عرب بیابانی بود که تمام عمرش را با خانواده‌اش در صحرای ریگزار به سر برده بود و هرگز یک شهر را ندیده بود. آن‌ها در خیمۀ خود نزدیک آب‌باریکه‌ای که از پای تپه درمی‌آمد و در ریگ فرومی‌رفت زندگی می‌کردند.

بخوانید

قصه‌های شیخ عطار: تجارت و شانس || تا خواست خدا چه باشد…

قصه‌های شیخ عطار: تجارت و شانس || تا خواست خدا چه باشد...

روزی بود، روزگاری بود. در زمان قدیم مردم از اوضاع شهرهای دیگر خیلی دیر باخبر می‌شدند و بازرگانان برای اینکه بتوانند در کارشان تصمیم بگیرند بیشتر خودشان به این شهر و آن شهر می‌رفتند و جنس می‌فروختند و جنس می‌خریدند.

بخوانید