داستان کودک: یکی بود یکی نبود. در زمانهای دور وزغی بود زشت و بدترکیب که تمام بدنش را زگیلهای درشتی پوشانده بود. خوشبختانه او نمیدانست که بسیار زشت است. حتی نمیدانست وزغ است. چون هنوز بچه بود و کسی او را به نامش صدا نکرده بود.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه و آموزنده: خرگوش کوچولو || چه زود بزرگ شدی!
داستان کودک: یکی بود یکی نبود. یک خرگوش کوچولو بود. او دوستی داشت به نام کفچه ماهی. خرگوش کوچولو در جنگل زندگی میکرد و کفچه ماهی در برکه. آنها وقتی همدیگر را میدیدند شاد میشدند...
بخوانیدداستان کودکانه: بر فراز مرداب گرم و مرطوب || زنجیرۀ حوادث زندگی
داستان کودک: در بعدازظهر یک روز داغ و مرطوب، پشهای بر فراز مردابی در پرواز بود. او بهقدری خسته و گرسنه بود که متوجه نبود ... یک سنجاقک شکمو در کمین اوست...
بخوانید