داستان کودک: سالها پیش، در یک سرزمین بسیار دور، پادشاهی زندگی میکرد که خیلی شکمو بود. پادشاه، آنقدر که غذا خوردن را دوست داشت، هیچچیز را دوست نداشت. او هیچوقت از خوردن، سیر نمیشد.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: مورچه و پروانه || صبور باش! موفقیت در یک قدمی توست!
قصه کودک: طوفان شدیدی در جنگل میوزید. باد، با قدرت، برگ درختان را به زمین میریخت و حتی درخت بلندی را نیز شکسته بود باوجوداین، پرندگان و حشرات، صبورانه به کار خود مشغول بودند.
بخوانیدقصه کودکانه: گرگ و بره || برای حل مشکل، فکرت را به کار بینداز!
قصه کودک: هوا کمکم تاریک میشد که چوپان، گلۀ گوسفندان را از چراگاه جمع کرد و راه آغل را در پیش گرفت. تنها برۀ بازیگوش بود که با پروانههای زیبا مشغول بازی بود، بیخبر از اینکه گله خیلی از او دور شده است.
بخوانید