داستان کودکانه: روزی روزگاری کلاغی بود که خیال میکرد از همهی کلاغها باهوشتر است. برای همین زیاد حرف میزد و همیشه از خودش تعریف میکرد.
بخوانیدRecent Posts
قصههای لافونتِن: گاریچی و گاریِ بهگلمانده || از تو حرکت!
داستان آموزنده: در بیابانی پر از گِل و باران، در هوای سرد، گاریچی گاریِ پر از یونجۀ خود را پیش میراند و بهزحمت راهی برای اسب و گاری باز میکرد.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان سگ و سایهاش || عاقبت حرص و طمع
داستان آموزنده: سگ گرسنهای تکه استخوانی به دست آورد، آن را به دندان گرفت که بخورد. همچنان که میرفت گذارش به نهر پرآبی افتاد. ایستاد و در آب نگریست.
بخوانید