قصه شب: یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها خانم کوچولو کنار سفره نشسته بود و غذا نمیخورد. مادرش گفت: «دخترم، چی شده؟ چرا غذا نمیخوری؟»
بخوانیدRecent Posts
قصه شب کودک: گنجشک دانا و قورباغه || هرچیز به جای خویش نیکوست
قصه شب: روزی روزگاری گنجشکی دانا بالای یک رودخانه پرواز میکرد. گنجشک رفت و رفت و رفت تا اینکه یکدفعه تشنه شد. این بود که با خودش گفت: «بروم پایین آب بخورم بعد دوباره پرواز کنم.»
بخوانیدقصه شب کودک: شیر و خرگوش و روباه || فکرت را به کار بینداز
قصه شب: روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوشی زندگی میکرد که من هم اسمش را نمیدانم. خرگوش هرروز صبح شاد و خوشحال برای پیدا کردن میوه از لانه بیرون میرفت و با دستان پر از میوه به لانه برمیگشت.
بخوانید