خانم عنکبوت گرسنه بود، برای همین تندوتند تار میتَنید. اما با خودش میگفت: «فکرش را بکن، یک مگس یا یک زنبور از اینجا رد شود و توی تارهای من گیر بیفتد.
بخوانیدRecent Posts
داستانهای شکسپیر: رومئو و ژولیت / یک عاشقانهی غمانگیز
خانهی کاپولت در ورونا، در آن شب گرم تابستانی، روشنتر از همهجا بود. روی دیوار تالار، فرشینههای ابریشمی آویخته بودند و نور شمعهای دوازده شمعدان بلوری، روی سر حاضران نقابزدهای که در تالار میچرخیدند
بخوانیدقصه شب کودکان: راه زیرزمینی / به یکدیگر کمک کنیم
خرگوش کوچولو از لانهاش بیرون رفت تا هوایی بخورد که یکدفعه سروکلهی یک سگ گنده پیدا شد.
بخوانید