قصه شب: روزی از روزها دو تا مگس اینور و آنور پر میزدند و به هر جا سر میزدند تا چیزی برای خوردن پیدا کنند. اسم یکی «وِزی» بود و اسم آنیکی هم «ویزی» بود. وزی و ویزی همینطور که میرفتند به پنجرهی باز یک اتاق رسیدند.
بخوانیدRecent Posts
قصه شب کودک: کدوحلوایی و کلاغ || به همدیگر کمک کنیم
قصه شب: روزی روزگاری کدو کوچولویی در یک جالیز بود. این کدو کوچولو همیشه اینور و آنور میرفت و با اینوآن میگفت و میخندید. همهی میوههای جالیزی هم مثل خیار و گوجه و بادمجان و هندوانه و خربزه، کدو کوچولو را میشناختند.
بخوانیدقصه شب کودک: کفشها و توپ زرد || کفش دیگران را نپوشیم
قصه شب: روزی از روزها یک آقا کوچولو به خانهی خالهاش رفته بود. خانهی خاله شلوغ بود. بچهها توی حیاط بازی میکردند. آقا کوچولو سروصدای بچهها را توی اتاق شنید و با خودش گفت: «چه خوب! الآن میروم و با بچهها بازی میکنم.»
بخوانید