قصه شب: روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوشی زندگی میکرد که من هم اسمش را نمیدانم. خرگوش هرروز صبح شاد و خوشحال برای پیدا کردن میوه از لانه بیرون میرفت و با دستان پر از میوه به لانه برمیگشت.
بخوانیدRecent Posts
قصه شب کودک: دمسفید و گوش سفید || دوستِ خوب پیدا کنیم!
قصه شب: توی یک حوض کوچک که پر از آب بود، یک ماهی کوچولوی کوچولو، زندگی میکرد. اسم این ماهی دمسفید بود، برای آنکه رنگ دُم قشنگش سفید بود.
بخوانیدقصه شب کودک: گل کوچولو و آفتاب || گلها به نور نیاز دارند
قصه شب: روزی از روزها در یکی از خانهها، گل کوچکی با گلدان کوچکی کنار یک پنجره نشست. پنجره با دیدن گل کوچک گفت: «سلام گل کوچولو، خوشآمدی!» گل کوچولو نگاهی به دوروبرش انداخت و گفت: «اینجا کجاست؟ من الآن کجا هستم؟»
بخوانید