داستان کودک: روزی بود و روزگاری. مردی بود که میخواست تا ابد زنده بماند. اسمش بودکین بود. او در دهکدۀ کوچکی میزیست که بر کنارۀ رودی در درهای رام و آرام بود که تپههایی سبز و نرم، دورتادورش را گرفته بود.
بخوانیدRecent Posts
داستان کودکانه: گوژپشت نُتردام || داستانی پرماجرا از ویکتور هوگو
داستان کودک: در انتهای برج بلند کلیسای «نُتردام»، کوازیمودو (مسئول به صدا درآوردن زنگ کلیسا) ایستاده بود و از بالا به خانهها و کوچههای شهر پاریس نگاه میکرد. «کوازیمودو» انسان مهربان و خوشقلب و درعینحال مرد جوانی بود
بخوانیدداستان کودک: فیلی که میخواست عطسه کند! || درس شجاعت از موش دلیر
قصه کودکانه: یک روز صبح، وقتیکه فیل با تنبلی از خواب بیدار شد، فکر عجیبی به سرش زد. او تصمیم گرفت که سلطان تمام حیوانات جنگل شود. فیل با خودش گفت: «من دیگر از این وضع خسته شدهام.
بخوانید