مردی بود که چشمش «اَحوَل» [لوچ] بود یعنی یکی را دو تا میدید و از بس به این علت در کار خود اشتباه میکرد کار مرتبی به او نمیدادند. در شمردن اشتباه میکرد، در راه رفتن اشتباه میکرد
بخوانیدRecent Posts
قصههای گلستان: سفر تجربه || سرانجام تربیت نادرست و لوس کردن بچه
پدر خوشحال بود و مادر هم خوشحال بود که بعد از چند تا دختر قد و نیم قد، حالا خدا به آنها یک پسر داده است. خدا کار خودش را کرده بود و حالا بقیۀ کار در دست پدر و مادر بود: نگهداری و تربیت.
بخوانیدقصههای گلستان: آزادی و آزادگی || قناعت، مایۀ عافیت است
خلیفه عباسی تازه به خلافت رسیده بود و خبر رسید که بعضی از سرجُنبانان، نافرمانی میکنند. ناچار خلیفه ازیکطرف سرکشان را تهدید میکرد و از طرف دیگر دوستان را مینواخت
بخوانید