میان دو شهر جابلقا و جابلسا یک آبادی کوچک بود که دو حاکم جابلقایی و جابلسایی بر سر آن اختلاف داشتند. اینیکی میگفت آبادی جزء جابلقاست، آنیکی میگفت جزء جابلساست. سالها بر سر تصرف آن گفتگو داشتند
بخوانیدRecent Posts
قصههای مُلستان: سیخ کبریت | صرفهجویی از یک نخ کبریت شروع میشود
در ده، یک حمام عمومی وجود داشت و کسی بانی خیرِ آن را نمیشناخت. مردم تا یادشان بود آن حمام هم بود و مال کسی نبود، مال همه بود. مردم به حمام میرفتند و وقتی میآمدند بیرون میگفتند خداوند بانی خیر را بیامرزد.
بخوانیدقصههای مُلستان: عاقلانه || نسل بیسواد و بیمهارت، نسل سوخته است
دو عاقل در راهی میرفتند. یکی از آنها مسافتی جلوتر بود و آهسته میرفت. دیگری از دنبال میآمد و تندتر میرفت. وقتی به هم رسیدند آن که رسیده بود سلام کرد و آنکه مانده بود جوابش را داد.
بخوانید