روزی روزگاری خرگوشها نشستی برپا کردند و پیش هم از ناامنی زندگیشان و از ترسی که از انسانها، سگها و جانوران دیگر به دل داشتند، نالیدند.
بخوانیدRecent Posts
قصه آموزنده ازوپ: آمادۀ نبرد || پیش از واقعه، فکر خطر کن
گرازی کنار درختی ایستاده بود و دندانهای بلند خود را با سابیدن به تنۀ آن، تیز میکرد. روباهی که ازآنجا میگذشت...
بخوانیدقصه آموزنده ازوپ: خیال باطل || عاقبت غرور و خودخواهی
همچنان که خورشید در افق مغرب پایین میرفت، گرگی سایۀ بلند خود را بر زمین دید و با خود گفت: «عجیب است که من با این جثۀ بزرگ از شیر میترسم!
بخوانید