بز جوانی که لنگلنگان در عقب گله حرکت میکرد، گرگی را در تعقیب خود دید. بز بهسوی گرگ برگشت و به او گفت: «خوب میدانم که مرا خواهی خورد؛
بخوانیدRecent Posts
قصههای ازوپ: دوستان کهنه، دوستان نو || همه را به یک چشم ببین!
روزی چوپانی گلۀ خود را در چراگاهی میچراند که متوجه شد گروهی از بزهای وحشی به گلۀ او پیوستهاند و با بزهای او مشغول چرا هستند. چوپان، به هنگام غروب، بزهای وحشی را همراه گلۀ خود به غاری برد
بخوانیدقصههای ازوپ: چاهکن همیشه ته چاه است || راه بد به کسی نشان نده!
بزی و خری در مزرعهای روزگار میگذراندند. بز به خر -که همیشه غذای کافی در اختیار داشت- حسودیش شد و یک روز به او گفت: «زندگی تو مثل عذابی است که پایانی در آن به چشم نمیخورد.
بخوانید