مردی خسیس، داروندارش را فروخت، با پول آن شمش طلا خرید و آن را جایی زیر خاک پنهان کرد؛ اما او نهفقط شمش طلا که دلوجانش را هم با آن زیر خاک پنهان کرد.
بخوانیدRecent Posts
قصههای ازوپ: از یاد مرگ غافل مشو | شادی و غم، ماندگار نیست!
کِشتیای مسافربری با مسافرانی که به همراه داشت به دریا رفت؛ اما همینکه به دریای بیکران رسید، اسیر توفانی غیرمنتظره شد و همه پنداشتند چیزی به غرق شدن آن نمانده است.
بخوانیدقصههای ازوپ: زیادهطلب || زیادهخواهی، موجب تباهی ثروت میشود
هِرمِس به عابدی پرهیزگار غازی که تخم طلا میگذاشت، داد؛ اما مرد، شکیبایی نداشت و نمیتوانست منتظر ثروتی که آرامآرام رویهم انباشته میشد، بماند.
بخوانید