روزی کچلی کلاهگیس بر سر، سوار اسب بود. ناگهان بادی وزید و کلاهگیس او را به زمین انداخت. در این هنگام کسانی که شاهد ماجرا بودند قاهقاه خندیدند.
بخوانیدRecent Posts
قصههای ازوپ: تجربۀ تلخ || سفر خوب است؛ اما هزینه دارد!
شبانی به هنگام چرای گوسفندان خود در ساحل دریا چشمش به آبهای آرام آن افتاد و تصمیم گرفت با سفری دریایی دست به تجارت بزند.
بخوانیدقصههای ازوپ: چوپان دروغگو || شایعه، پس از مدتی تکراری میشود
شبانی، شیفتۀ سربهسر دیگران گذاشتن بود. او گوسفندانش را به کمی دورتر از روستا میبرد و بعد فریاد میکشید که گرگها به گلهاش حمله کردهاند و از روستاییان کمک میخواست.
بخوانید