داستان آموزنده: یکی بود، یکی نبود، یک تمساح خیلی مهربان بود که دوست داشت با مردم رفتوآمد داشته باشد، با آنها حرف بزند و به مهمانی برود.
بخوانیدRecent Posts
قصههای ازوپ: تابستان و زمستان | خوب باش تا همه به یادت باشند!
زمستان، بهار را سرزنش میکرد و به او میگفت: «وقتی تو از راه میرسی هیچکس لحظهای آرام ندارد. برخی به چمنزارها یا به جنگلها میروند و مشغول چیدن گلها و گیاهان میشوند.
بخوانیدقصههای ازوپ: هنرِ ظریفِ ترغیب || زبان خوش بهتر از زبان زور است!
خورشید و باد شمال بر سر زور و قدرت خود بگومگو میکردند. آن دو سرانجام به این نتیجه رسیدند که هر کس بتواند لباسهای مسافری را از تن او بیرون بیاورد قویتر از دیگری است.
بخوانید