جوانی بیفکر تمام میرانی را که برایش مانده بود به باد داد و دیگر جز بالاپوشی که به تن داشت، چیزی برایش نماند.
بخوانیدRecent Posts
قصههای ازوپ: از چاله به چاه || ما هم در بروز مشکلات، مقصر هستیم
بیوهای پرکار، خروسخوان، کنیزانش را بیدار میکرد و آنان را به سر کارهایشان میفرستاد.
بخوانیدقصههای ازوپ: حس لامسۀ مرد نابینا || از ظاهر میتوان به باطن پی برد
روزگاری مرد نابینایی زندگی میکرد که فقط با لمس حیوانات، نام آنها را میگفت. بااینهمه یکبار وقتی کسی توله گرگی را در میان دستهای او گذاشت، مرد نابینا مردد ماند.
بخوانید