دو مرد که از هم بیزار بودند سوار یک کشتی شدند. یکی از آن دو در دماغه و دیگری در پاشنۀ کشتی نشست. ناگهان توفانی سخت درگرفت
بخوانیدRecent Posts
قصههای ازوپ: اول، کار! || به وقت کار، مشغول بازی و سرگرمی نباش!
روزی دِمیدِس خطیب برای مردم آتن سخنرانی میکرد؛ اما ازآنجاکه آنان توجه چندانی به سخن او نداشتند، از آنان خواست تا به حکایتی از حکایتهای ازوپ که برایشان تعریف میکند، گوش کنند.
بخوانیدقصههای ازوپ: یاوهگو || از حرف تا عمل خیلی راه است!
مردی شکارچی که رد شیری را جستجو میکرد، به هیزمشکنی رسید و از او پرسید که آیا رد شیر یا لانۀ او را دیده است؟
بخوانید