روزی روزگاری، موشی بود به اسم هَری که خیلی شکمو بود. بهمحض اینکه غذایش را توی قفس میگذاشتند، همه را لُپلُپ میخورد و دوباره پوزهی کوچکش را لای میلهها فرومیکرد تا شاید بتواند غذای بیشتری برای خوردن پیدا کند.
بخوانیدRecent Posts
داستان کودکانه: شاهزاده خانم و آدمبرفی || عشق، بر سرما چیره میشود
یک روز صبح، وقتی شاهزاده بِلا از پنجرهی اتاقش به بیرون نگاه کرد، دید برف سنگینی سرتاسر کاخ را پوشانده است. سقفِ برج و باروها و روی دیوارها پر از برف بود. برف، همهجا حتی داخل چاه و روی کلاه سربازان محافظ دیده میشد.
بخوانیدداستان کودکانه: خرسِ آوازهخوان || پاداش مهربانی با حیوانات
سالها پیش، پسری بود به اسم پیتِر. او پسر آرامی بود و به همهی موجودات، خصوصاً به حیوانات و پرندگان جنگل خیلی علاقه داشت. بارها پیش آمده بود که بال شکستهی پرندهای را درمان کرده بود و یا گورکنی را از توی تله نجات داده بود.
بخوانید